کد مطلب:327974 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:409

فصل پنجم - انفال در زمان خلفا
الف ـ انفال در زمان خلیفه اول



ابوبكر در مدّت اندك زمامداریش به فرونشاندن نزاع ها و كشمكش های داخلی و مطیع ساختن مخالفان خود و مرتدان مشغول بود; لذا نتوانست در خارج از مرزهای اسلامی نفوذ اسلام را گسترش دهد و بر قلمرو حكومت اسلامی بیفزاید. در نتیجه مسلمانان بر اموال و انفالی كه درخور اهمیّت باشد، ظفر نیافتند.



پیش از درگذشتن ابوبكر (22 جمادی الآخره 13 هجرت) خالد بن ولید تمام اراضی غربی فرات را از شمال «أبُلَّه» تا «فراض» فتح كرد. در اثنای این فتح اهل «حیره» با خالد بر مالی صلح كردند كه در اندازه آن اختلاف است و بعضی آن را صد هزار درهم و برخی هشتاد هزار، یا بیش تر یا كمتر دانسته اند(1). و این اولین ثروتی بود كه از عراق به دست آمد.



پس از این وقایع چون جنگ با رومیان طولانی شد، ابوبكر خالد بن ولید را برای مقابله با آنان به جانب شام گسیل داشت(2) كه در این اثنا ابوبكر از دنیا رفت. از این پس در زمان خلیفه دوم، مسلمانان در دو جبهه فارس و روم به پیشرفت ها و پیروزی های درخشانی نایل آمدند.



ابوبكر تمام اموالی را كه در زمان رسول خدا از انفال به حساب می آمد و به ایشان اختصاص داشت، حتّی حقّ ذوی القربی را از خمس، ضبط نمود و اظهار داشت كه پیغمبر فرموده است: «ما جماعت پیامبران مالی از خود به عنوان ارث بر جای نمی گذاریم. آنچه از ما بماند، صدقه است(3)». اكنون مناسب می نماید كه در این باره به بحث و تجزیه و تحلیل بپردازیم. طبق مدارك متقن و معتبری كه ذكر خواهد شد، پیامبر اكرم(صلی الله علیه وآله) در زمان حیاتش «فدك» را در اختیار دخترش حضرت فاطمه(علیها السلام) قرار داد و آن را به آن بانوی بزرگوار بخشید. پیش از این گفتیم كه «اقطاع» از طرف رسول خدا و همچنین از طرف زمامداران و خلفا یك امر معمولی و عادی بوده است و اگر یكی از خلفا آبادی یا زمینی را به كسی اقطاع می نمود، به هیچ وجه مورد ایراد قرار نمی گرفت. اكنون در مرحله اوّل می گوییم: «فدك» را رسول خدا به دخترش اعطا كرده و آن حضرت صاحب ید، و در خواسته خود محق بود. مدارك زیر، براین موضوع دلالت دارد:



1ـ حضرت علی(علیه السلام) فرمود:«بلی كانَت فی أیدینا فَدك مِن كُلّ ما أظَلّته السّماء فَشَحَّت عَلَیها نُفُوسُ قَوم و سَخَت عنها نُفُوسُ قَوم آخرینَ و نِعمَ الحَكَمُ اللّه(1); آری از تمام آنچه آسمان بر آن سایه افكنده است، (از مال دنیا) فدك در دست ما بود كه گروهی (زمامداران وقت) بر آن بخل ورزیدند (و از دست ما) آن را خارج ساختند و دیگران (یعنی حضرت علی و خاندانش) گذشت نمودند و از آن صرف نظر كردند و خداوند نیكو داوری است (كه ظالمان را كیفر می دهد)».



بدون شك فرموده علی(علیه السلام) حق است و باید بر وفق آن عمل شود.



در روایات معتبر آمده است: «علیّ مع القرآن و القرآن مع علیّ لن یفترقا حتّی یردا علیّ الحوض(2)». و «علیٌّ مع الحقّ».



و به دو سند نقل شده كه پیامبر فرمود(3): «صدّیقون سه نفرند: حبیب نجّار مؤمن آل یاسین كه گفت «یا قَومِ اتّبعُوا الْمُرْسَلین»(4) و حزقیل مؤمن آل فرعون كه گفت: «اَتَقْتُلوُنَ رَجُلا أَنْ یَقُولَ ربّیَ اللّهُ»(5) و علیّ بن أبی طالب وَ هُوَ أفضَلُهمْ».



حضرت علی(علیه السلام) بر منبر بصره فرمود: «من صدّیق اكبرم. پیش از آن كه ابوبكر ایمان و اسلام بیاورد، ایمان و اسلام آوردم».(6)و نیز در كشف الغمه از مسند احمد بن حنبل نقل شده كه آن حضرت فرمود: «أنا الصدّیق الأكبر»(1).



و نیز نقل شده است: «رحم اللّه علیّاً اللهُمّ أَدرِ الحقّ مَعَهُ حَیْثُ دارَ»(2).



و از نبی اكرم(صلی الله علیه وآله) چنین بازگو شده است: «فی لَیلةِ الْمِعْراج أَمَرَنَی فی علیّ ثَلاثَ خصال: سیّدَ الْمُسْلِمینَ و إمامَ الُمَتّقین و قائدَ الغُرّ الْمُحَجّلین»(3) و در چندین روایت از عمر نقل شده است كه: «أقضانا علی»(4).



2ـ حضرت فاطمه(علیها السلام) آن را از ابی بكر مطالبه كرد و اگر حقّ او نمی بود، هیچ وقت علیه او اقامه دعوی نمی نمود، زیرا آن حضرت بانویی است كه تمام مسلمانان به عظمت و صداقتش اعتراف دارند(5).



و به تواتر نقل كرده اند كه پیامبر(صلی الله علیه وآله) پاكی، امانت و عصمت او را اعلام فرموده است. در این صورت چنانچه از كسی حقّی را طلب نماید، بدون شك در خواسته خود صادق است و هیچ گونه تردیدی برای افراد نمی ماند كه باید خواسته اش برآورده شود.



مالك بن جعونة از پدرش چنین روایت كرده است:«قالَت فاطمةُ لأبی بكر: إنَّ رَسُولَ اللّهِ جَعَلَ لی فَدَكَ فاعطنی إیّاها و شهد لها علیّ بن أبی طالب. فسأَلها شاهداً آخر. فَشَهدَت لَها امُّ أیمَنَ فقالَ قَد عَلِمْتِ یا بنتَ رَسولِ اللّه أنّه لا یجُوزُ إلاّ شَهادةُ رَجُلَین أورَجل وَ امرأتینِ فانصرَفَت(1)».



روایت دیگری به همین مضمون از خالد بن طهمان روایت شده است(2).



یعنی: حضرت فاطمه(علیها السلام) به ابوبكر فرمود: «همانا رسول خدا «فدك» را به من داد. آن را به من بده. حضرت علی(علیه السلام) و ام ایمن بر آن گواهی دادند. ابوبكر گفت: ای دختر رسول خدا! می دانی كه (در مورد اموال) ادّعا، جز با دو مرد یا یك مردَ و دو زن ثابت نمی شود! آن حضرت از نزد خلیفه برگشت(3)».



به اسناد متعدّد روایت شده است كه ابوبكر طی نامه ای فدك را به حضرت فاطمه داد. عمر از موضوع آگاه شد. آن را گرفت و اهانت كرد و پاره نمود(4).



أخرج البزاز و ابویعلی و ابن ابی حاتم و ابن مردویه عن ابی سعید الخُدری، قالَ:«لمّا نَزَلَت هذه الآیةُ «و آتِ ذا القُربی حقَّه» دعا رسولُ اللّه(صلی الله علیه وآله) فاطمةَ فأعطاها فَدَك»(5).



و ایضاً اخرج ابن مردویه عن ابن عبّاس، قال: «لمّا نزلت «و آتِ ذا القُرْبی حقّه» أقطع رسول اللّه فاطمة فدكاً(6); از ابن عبّاس نقل است كه چون آیه «و آتِ ذا القربی حقّه» نازل شد، رسول خدا فدك را به فاطمه(علیها السلام) اعطا فرمود.3ـ عدّه ای كه صاحب بصیرت و درایت بوده اند، فدك را به اولاد حضرت فاطمه برگردانده اند. از این كار چنین برمی آید كه در نزد آنان مسلّم بوده كه فدك ملك خاصّ آن حضرت بوده است، و الاّ آنان هیچ گاه آن را به اولاد آن بزرگوار بر نمی گرداندند. اكنون در این جا به مواردی كه فدك به صاحبان اصلی اش بر گردانده شده، اشاره می كنیم:



1ـ بنا به آنچه در منابع معتبر نوشته اند، ابوبكر اظهار پشیمانی و تأسف نمود از این كه در آغاز، فدك را به حضرت فاطمه نداد(1).



2ـ هنگامی كه عمر بن عبدالعزیز به خلافت رسید، به كارگزارش در مدینه نوشت كه فدك را به اولاد حضرت فاطمه برگرداند و در زمان خلافت وی فدك در اختیار بنی فاطمه بود. وقتی كه یزید بن عبدالملك به سلطنت رسید، آن را از ایشان باز پس گرفت(2).



3ـ چون ابوالعباس سفّاح بر مردم مسلّط شد، آن را به حسن بن حسن بن علی بن ابی طالب داد و او متصدّی بود كه عوایدش را بر فرزندان حضرت علی(علیه السلام) تقسیم می كرد. زمانی كه منصور حكمران شد و بنی حسن علیه او قیام نمودند، آن را از ایشان گرفت(3).



4ـ مهدی بن منصور، زمانی كه زمامدار شد، آن را به اولاد آن حضرت اعاده نمود(4). سپس موسی الهادی و جانشینانش تا روزگار مأمون آن را در تصرّف خویش قرار دادند(5).



5 ـ وقتی سلطنت به مأمون رسید، اولاد حضرت علی(علیه السلام) كسی را نزد مأمون فرستادند و از وی فدك را مطالبه كردند. در سال 210 مأمون به عاملش قثم بن جعفر چنین نوشت:



«همانا رسول خدا(صلی الله علیه وآله) به دخترش فاطمه(علیها السلام) (فدك را) بخشید و آن را برای خدا به او اعطا كرده بود. و این نزد اهل بینش یك امر واضح و شناخته شده ای بوده و پیوسته آن حضرت در آن مورد به دلیلی تمسك نمود كه خود او سزاوارترین كسی است كه مورد تصدیق قرار گیرد(6)».



سندی در این باره نوشته شد و بر مأمون قرائت كردند. پس از آن دعبل شاعر به پا خاست و اشعاری را سرود كه مطلعش این است:

أَصبحَ وجهُ الزمانِ قَد ضَحِكا برَّدِ مأمون هاشماً فَدَكا



6 ـ عدّه ای از مورّخان و محدّثان نوشته اند كه حضرت فاطمه(علیها السلام) با عدّه ای از زنان خود، در كمال عفاف و پوشش به مسجد رفت و خطبه ای ایراد فرمود، و از این كه حقوقش غصب شده و مورد جور و ستم قرار گرفته، شكایت نمود و ناراحتی خود را اظهار داشت(1).



و این می رساند كه آن حضرت نسبت به خلیفه وقت نظر خوشی نداشته و چون از حقّش محروم شده، آن سخنرانی را ایراد نموده و گرداننده امور و مردمی را كه در این باره سكوت كرده اند، مورد عتاب و نكوهش قرار داده است.



تحلیلی درباره «فدك»



چنان كه معلوم است، مالكیّت فدك پس از رحلت پیامبر(صلی الله علیه وآله) مورد نزاع و گفتگو بوده و بین حكومت های وقت و مالك اصلی اش دست به دست می شده است.



این امر، این فكر را به ذهن انسان خطور می دهد كه برای چه این روستا چنین مورد جنجال و كشمكش قرار گرفته و در هر زمان مورد توجّه زمامداران بوده، گاهی آن را به اولاد حضرت فاطمه برمی گرداندند و زمانی از ایشان باز پس می گرفتند؟! چه انگیزه و رمزی بوده كه درباره «فدك» این چنین برخورد شده است؟!



مگر خلیفه اوّل زمین هایی را به دیگران اقطاع نكرد؟ و همچنین خلیفه دوم مگر سرزمینهایی را به دیگران وانگذاشت؟ گیرم به فرض محال دختر پیامبر در ادّعای خود صادق نبود، و فدك را پدرش به آن حضرت نبخشیده بود، چه می شد كه خلیفه اوّل به عنوان اقطاع، آن را در اختیار آن حضرت قرار می داد؟! مگر این، كارِ خلافی بود؟ بدون شك اگر این كار را انجام می داد، موجب خشنودی پیامبر می شد; زیرا آن حضرت مكرّر فرموده بود: «یُؤذینی ما آذاها ویَنصِبُنی ما أنصبَها» و یقیناً مسلمانان نیز به این امر رضایت داشتند كه یگانه دختر رسول خدا، بضعه آن حضرت، مورد تكریم و تعظیم قرار گیرد و به خواسته اش عمل شود.



از مجلّه «الرسالة المصریة» شماره 518، سال 11، صفحه 457، نوشته استاد محمود ابوریة ـ كه از اهل منصوره است ـ در این باره چنین نقل شده است(1):



«یك موضوع مانده كه لازم است درباره آن صریحاً اظهارنظر كنیم; و آن موضع گیری ابوبكر است نسبت به (حضرت) فاطمه دختر رسول خدا در مورد میراث پدرش; زیرا اگر ما بپذیریم كه خبر واحدِ ظنّی، (ظاهر) كتاب قطعی را تخصیص می دهد و یقیناً رسول خدا فرموده باشد كه او ارثی برجای نمی گذارد و عموم این خبر به هیچ وجه قابل تخصیص نیست; در اختیار (و توان) ابوبكر بود كه برخی از ما ترك پدرش را به آن حضرت بدهد، مثلا «فدك» را به او اختصاص دهد. و این حقّ زمامدار است كه هیچ كس نمی تواند با آن مخالفت نماید، چون برای خلیفه این حق هست كه (بر وفق مصلحت) برخی را به آنچه بخواهد، مخصوص گرداند. چنان كه خود خلیفه اوّل، زبیر بن عوام و محمّد بن سلمه و دیگران را به بعضی از اموالی كه از پیامبر(صلی الله علیه وآله) بر جای مانده بود، مخصوص گردانید».



پس از اندك مدّتی همان فدك را كه ابوبكر از فاطمه(علیها السلام) دریغ كرده بود، عثمان به مروان اقطاع كرد. و وقتی كه عمر بن خطاب به خلافت رسید و فتوح مسلمانان گسترش یافت، اجتهاد عمر به این منجر شد كه فدك را به ورثه رسول اللّه برگرداند(2).



در جنگ بدر، ابوالعاص شوهر حضرت زینب دختر رسول خدا اسیر شد بنابر این گذاشته شد كه هر اسیری فدیه ای بدهد، تا آزاد شود. آن بانو برای آزادی شوهرش اموالی را فرستاده بود كه از جمله آنها گردن بندی بود كه حضرت خدیجه در شب زفاف آن را به دخترش داده بود. چون چشم پیامبر به آن گردن بند افتاد، بشدّت دلش سوخت! به مسلمانان فرمود: اگر موافق باشید، اسیرش را رها كنید، و اموالش را به او برگردانید. آنان گفتند: آری یا رسول! ما جان و مالمان را فدای تو می كنیم. آن گاه اموالش را به نزد آن بانوی محترم فرستادند و برای احترام او اسیرش را رها ساختند(3).ابن أبی الحدید می گوید: «این موضوع را برای جعفر نقیب قرائت كردم; او گفت: آیا ممكن است كه ابوبكر و عمر از این قضیه بی اطّلاع باشند؟! (بدون شك از آن با خبر بودند). آیا احسان و تكریم اقتضا نداشت كه دل فاطمه را خشنود كنند و از مسلمانان بخواهند كه فدك را به آن حضرت ببخشند؟ آیا مقام و منزلت آن حضرت كه به نصّ پیامبر(صلی الله علیه وآله) سیّده نساء اهل بهشت(1)است، از خواهرش حضرت زینب كمتر بود؟! این حرف ها مبتنی بر این است كه قبول كنیم و بگوییم آن بانو هیچ حقّی در آنچه مورد خواسته اش بوده، نداشته است. در این صورت آیا سزاوار نبود كه خلیفه اوّل از مسلمانان بخواهد كه از حقّ خود بگذرند و دخت گرامی پیامبر(صلی الله علیه وآله) را از خود نرنجاند؟! اگر خلیفه در این مورد به این روش عمل می كرد، اختلاف برطرف می شد و یقیناً مورد تحسین و تمجید مسلمانان قرار می گرفت».



در تبیین و توضیح این موضوع باید یادآور شویم: از روایات فراوان بلكه متواتر كه در پیش اندكی را نقل نمودیم، عصمت حضرت فاطمه(علیها السلام) ثابت می شود، زیرا پیامبر(صلی الله علیه وآله)درباره آن حضرت فرموده است: «یُؤذینی ما آذاها ...». اگر آن بانو گناه كار باشد، اذیت یعنی اجرای حدّ و تعزیر بر وی لازم می شود، و در این صورت اذیتِ او اذیتِ رسول خدا به حساب نمی آید؟ پس از این كه اذیت آن حضرت، اذیت رسول خدا است، چنین بر می آید كه هیچ گاه از وی كاری سر نمی زند كه موجب حدّ یا تعزیر شود، تا در نتیجه رسول خدا به اذیت او راضی باشد.



بنابراین، از این گونه روایات و روایات بسیاری كه در تفسیر آیه «تطهیر» آمده است، فهمیده می شود كه بضعه رسول خدا مسلّماً معصوم بوده و در هیچ مورد، ادّعایی برخلاف حق و واقع ابراز نمی داشته است; پس این سؤال پیش می آید كه چرا خلیفه به خواسته بزرگ ترین بانوی اسلام وقعی ننهاده و او را نسبت به خود خشمگین و غضبناك ساخته است؟



در پیش ذكر نمودیم كه در كتب معتبر با سندهای معتبر و متعدّد آمده است كه آن حضرت نسبت به ابی بكر و اصولا نسبت به طبقه حاكم خشمگین و غضبناك بود; لذا وصیّت كرد كه شبانه دفن شود و دوست نداشت كسانی كه او را ناراحت كرده بودند، بر او نماز بخوانند و در تشییع جنازه اش شركت نمایند(2).

هر پژوهشگر و محقّقی از این موضوع جویا می شود كه چرا یگانه دختر رسول خدا كه آن حضرت این قدر او را گرامی می داشت، به گونه ای كه دستش را می بوسید و او را در جای خویش می نشانید، محلّ دفنش مخفی و نامعلوم باشد(1) و چرا شبانه به خاك سپرده شود؟!



پژوهنده از این شواهد و قراین پی می برد كه آن بانوی مكرّمه پس از رحلت پدر بزرگوارش از اوضاع جامعه اسلامی رضایت نداشته و بدین وسیله انزجار و ناراحتی خود را ابراز نموده، یك سند متقن تاریخی علیه كسانی كه حقوق او را تضِییع كرده و او را ناراحت ساخته اند، برجای گذاشته است.



چنان كه ذكر نمودیم، خلیفه اوّل و دوم زمین های بسیاری را به افرادی كه مورد نظرشان بود، اقطاع نمودند. چه می شد كه آن بانو را از حقوقش محروم نمی ساختند و آنچه را كه خواسته وی بود، به وی اقطاع می كردند؟ آیا در مخیّله هیچ مسلمانی خطور می كند كه ـ العیاذ باللّه ـ آن حضرت به دروغ این چنین دعوایی را اقامه نموده باشد؟! آیا حضرت علی(علیه السلام) به دروغ شهادت داده است؟! آیا شهادت دادن «ام ایمن» آن زن پرهیزگار از روی هوا و هوس بوده است(2)؟!



به علاوه، برخی از اسناد و مدارك دلالت دارد كه حضرت امام حسن و امام حسین و ام كلثوم(علیهم السلام) نیز، شهادت داده اند(1) كه «فدك» به حضرت زهرا تعلّق دارد. ممكن است گفته شود چون آن دو بزرگوار در سنّ كودكی بوده اند، شهادتشان بی اعتبار است; در جواب می گوییم: گواهی دادن كودكان عادی این چنین است، امّا پیشوایان الهی و معصومان حساب دیگری دارند. حضرت عیسی(علیه السلام) در گهواره پیغمبر بود و حضرت علی(علیه السلام) هنوز به حدّ بلوغ نرسیده بود كه به پیغمبر(صلی الله علیه وآله) ایمان آورد و با آن حضرت بیعت نمود. حسنین(علیهما السلام) هم در كودكی مشمول آیه «تطهیر» قرار گرفتند و آیه مباهله دلالت دارد كه ایشان در این سنّ و سال مكلّف بوده اند، زیرا مباهله جز با افراد مكلّف و بالغ انجام نمی شود(2).



چگونه می توانیم به خود اجازه دهیم كه شهادت این بزرگواران را مردود بدانیم و به آن وقعی ننهیم؟



آیا درست است شهادت كسانی را كه قرآن به پاكی آنان گواهی داده و ناپاكی و گناه را از ایشان زدوده، مورد خدشه قرار داد؟!



چگونه می توان كار خلیفه اوّل را در مورد این كه حضرت فاطمه را از فدك و از سایر حقوقش محروم نمود، توجیه كرد؟ در صورتی كه خود او دستور داد، ندا كنند كه ابوبكر می گوید: هر كس را كه رسول خدا وعده ای داده است، به نزد من بیاید، تا من به آن وعده اش وفا كنم ... خود او ادّعای مردم را بدون بیّنه پذیرفته است، پس چگونه از صدیقه كبری بیّنه طلب می كند؟!



عدّه كثیری آمدند. ابوبكر هم به آنچه آنان اظهار می داشتند، عمل می كرد. ابو بشیر مازنی آمد و گفت: «پیامبر به من فرمود: اگر مالی برای ما بیاورند، به سراغ ما بیا». ابوبكر دو ظرف یا پنج ظرف به او عطا كرد. هنگامی كه نگاه كردند، 1400 درهم در آن بود(3).



و نیز روایت شده كه «علاء بن حضرمی» اموالی را كه به بیت المال تعلّق داشت، به نزد ابی بكر آورد. او گفت: هركس از پیامبر طلبكار است، یا آن كه آن حضرت به او وعده ای داده است، به نزد ما بیاید.



جابر می گوید: «رفتم و گفتم: رسول خدا به من وعده داد كه این قدر، این قدر و این قدر (سه بار) به من بدهد. ابوبكرسه باربه طرف من دست درازكردوهربارپانصد (دینار یا درهم) به من داد»(1).



اموالی را كه پیامبر(صلی الله علیه وآله) بر جای گذاشته بود و دختر گرامی اش آنها را از خلیفه مطالبه می فرمود و جواب ردّ می شنید، روی چه مبنا بود؟ مگر در آیین اسلام برای میراث، قانونی وضع نشده بود؟ آیا در احكام مربوط به ارث بین پیامبر و دیگران فرقی وجود دارد؟ مگر بدین گونه نیست كه خداوند در قرآن فرموده است:«خداوند درباره فرزندانتان به شما سفارش می كند كه به پسر دو برابر دختر میراث بدهید»(2) و از قول حضرت زكریّا(علیه السلام)حكایت می كند كه: «پروردگارا! به فضل خود، فرزندی روزی من گردان، تا از من و از آل یعقوب ارث ببرد و او را فرزندی پسندیده قرار بده»(3) و در آیه دیگر آمده است:«در كتاب خدا (در مورد میراث) برخی از خویشاوندان، از برخی دیگر سزاوارترند(4)».



این از واضحات است كه مسلّماً حضرت علی و حضرت فاطمه به علوم و اسرار و رموز قرآنی و عام و خاصّ آن، از ابوبكر آگاه تر بودند. اگر به قول ابی بكر اخذ كنیم كه: «اموال پیامبر صدقه است و به وارثش نمی رسد» پس چرا پیامبر(صلی الله علیه وآله) به اهل بیت خود این مطلب را نفرمود، تا بعد از رحلتش اختلاف و نزاعی پیش نیاید؟!



چگونه رسول اكرم «لا نورّث ما تركناه صدقة» را بیان فرمود و حال آن كه اهل بیتش از آن اطلاع نداشتند؟! عبّاس عموی پیامبر، همسران آن حضرت و خلیفه سوم نیز از آن بی خبر بودند؟



همسران پیامبر عثمان خلیفه سوم را به نزد ابی بكر فرستادند كه او از جانب ایشان ارثیّه شان را از فیءای كه خداوند به پیامبرش ارزانی داشته بود، از ابی بكر طلب كند ...(5).



و نیز بنا به روایاتی كه از اهل سنّت نقل شده است، عبّاس عموی پیغمبر از خلیفه دوم خواست كه سهم ارث او را بدهد(6).مطلب دیگری كه باید توضیح داده شود، این است كه فدك به دلایل انكارناپذیری كه در این بحث ذكر نمودیم، در زمان حیات رسول خدا در اختیار حضرت فاطمه قرار گرفته بود و آن حضرت «ذوالید» بود و طبق قاعده مسلّم فقهی وظیفه «ذوالید» اقامه بیّنه نیست، بلكه باید قَسَم بخورد. كسی كه می خواهد مال را از «ذوالید» باز پس بگیرد، مدّعی محسوب می شود و لازم است بیّنه بیاورد(1). و اگر هم آن حضرت را مدّعی فرض كنیم، در امور مالی با یك شاهد و قسم مدّعی، حقّ اثبات می شود(2). پس در هر دو صورت یك قسم لازم بود.



آن حضرت به اندازه ای از ابوبكر ناراحت و نسبت به وی خشمگین بود كه به او فرمود: «سوگند به خدا! هرآینه در هر نماز نفرینت می كنم(3)». او چون شدّت خشم آن بانو را احساس نمود و دانست كه در خارج ممكن است عكس العمل ناگواری را برایش به وجود آورد; لذا در صدد استرضای آن حضرت برآمد و او راضی نبود كه ابوبكر به نزدش برود، لكن به وساطت شوهرش ـ علی(علیه السلام) ـ به ابوبكر اجازه داد كه خدمتش برسد. بنا به آنچه در منابع معتبر آمده است، جواب سلام آنان را نداد(4).



ابن أبی الحدید در این باره چنین آورده است:



«پس از وفات پیامبر(صلی الله علیه وآله) و بعد از مطالبه نمودن حضرت فاطمه ارث خود را، به جز ابوبكر، دیگری خبر «لانُوَرِّث» رانقل نكرده است. و گفته شده، مالك بن اوس بن حدثان نیز آن را روایت نموده است. مهاجرانی كه قاضی القضاة از آنها یاد كرده، در زمان خلافت عمر به آن گواهی داده اند»(5).



در جای دیگر گفته است:



«فقها در مباحث اصول فقه اتفاق دارند كه به خبر واحد می توان اعتماد كرد، امّا استاد ما ابوعلی عقیده اش بر این است كه نقل خبر همچون گواهی دادن است; پس خبر مورد اعتماد آن است كه دو نفر نقل كرده باشند. فقها و متكلّمان بر او ایراد گرفته و گفته اند: صحابه به خبر «لانورّث» عمل كرده اند، با وجود آن كه جز ابوبكر كسی آن را روایت نكرده است»(1).



و نیز گفته است: «نقل نكرده اند كه كسی در روز مخاصمه حضرت فاطمه با ابی بكر، از این روایت چیزی نقل كند»(2). در این جا باید اضافه كنیم كه خبر واحد درصورتی حجّت است كه معارض نداشته باشد. اخباری كه دلالت دارد ازواج پیامبر و ابن عبّاس میراث طلب نمودند، معارض این روایت است; به علاوه مخالف كتاب است.



ابوبكر چون به اشتباه خود و انعكاس آن در بین مردم پی برد، گفت:«دوست داشتم خانه فاطمه را تفتیش نمی نمودم و مردان را در آن داخل نمی كردم; هر چند آنان، خانه را برای این كه (با من) جنگ كنند، بسته بودند(3)».



اقامه دعوی به «فدك» اختصاص نداشت



حضرت فاطمه(علیها السلام) نسبت به كلّیه اموالی كه از پدر بزرگوارش بر جای مانده بود، از قبیل خمس خیبر و حق ذوی القربی از خمس غنایم و آنچه «مخیریق» برای پیامبر وصیّت كرده بود و آنچه مردم مدینه به آن حضرت بخشیده بودند، اقامه دعوی نمود.



در خبر صحیح، «عروة بن زبیر» از «عایشه» نقل نموده است كه: «حضرت فاطمه(علیها السلام)دختر رسول خدا، از ابی بكر خواست كه سهم الارثش را از آنچه از رسول خدا بر جای مانده و از فیءای كه خداوند به آن حضرت ارزانی داشته بود، به او بدهد. ابوبكر (در جواب) گفت: رسول خدا فرمود: ما ارث نمی دهیم، آنچه از ما بماند، صدقه است. آن حضرت بر او غضب نمود، و از وی كناره گرفت و پس از رسول خدا شش ماه بیش تر زندگی نكرد و كناره گیریش تا به هنگام وفات ادامه یافت. و «عروة بن زبیر» گفت: آن بانو سهم الارث خود را از فدك و آنچه از خمس خیبر مانده بود و از صدقه رسول خدا در مدینه از ابی بكر مطالبه می كرد، و او از دادن آنها امتناع ورزید»(4).در سیره حلبیه نیز از «بخاری» از قول «عایشه» چنین نقل كرده است: «(حضرت) فاطمه وفات یافت. (حضرت) علی(علیه السلام) تا آن زمان با ابی بكر بیعت ننموده بود. آن حضرت خواست كه با ابی بكر مصالحه نماید، و در این باره به او پیغام فرستاد ... و سببی كه بین حضرت فاطمه و ابی بكر موجب خصومت شد، این بود كه آن حضرت به نزد ابی بكر آمد و ارث خود را از زمین هایی كه انصار به رسول خدا دادند و آنچه «مخیریق» برای آن حضرت وصیّت كرده بود، مطالبه كرد.



و آن هفت باغ بود، در اراضی «بنی نضیر»، كه «ابن جوزی» گفته است: این وصیّت، اولین وقف در اسلام است، و (نیز) از اراضی «بنی نضیر» فیءای را كه خداوند به پیامبرش ارزانی داشته بود، و (همچنین) فدك و سهمی را كه از «خیبر» نصیبش شده بود، مطالبه كرد. و سهمش از «خیبر» دو حصن بود كه «وطیخ» و «سلالم» نام داشت كه آن دو را پیامبر(صلی الله علیه وآله) به صلح در اختیار گرفت. و خمسِ آن اندازه ای از «خیبر» كه به قهر و غلبه گرفته شده بود، نیز مورد مطالبه اش بود»(1).



ابوالاسود ازعروه چنین نقل كرده است: «حضرت فاطمه برای فدك و سهم ذوی القربی به نزد ابی بكر رفت. او خواسته آن حضرت را برآورده نكرد، و آن اموال را جزو اموال خدا قرار داد»(2).



«محمدبن سائب كلبی»روایت كرده است: «خمس در زمان رسول خدا به پنج قسمت تقسیم می شد: برای خدا و رسولش یك سهم، و چهار سهم دیگر برای ذوی القربی، یتیمان و مسكینان و در راه ماندگان بود. سپس ابوبكر، عمر و عثمان آن را به سه قسم تقسیم كردند; (یعنی) سهم رسول و سهم ذوی القربی ساقط شد، و بر سه گروه باقیمانده تقسیم گردید(3)».



خداوند در آیه خمس(4)، و نیز در آیه«فیء»(5) مستحقان و صاحبان خمس را تعیین كرده است; در ذیل آیه خمس آمده است: «مؤمنان به خدا و روز قیامت باید به مضمون آن آیه عمل كنند». نیز در ذیل آیه «فیء» تأكید شده كه به فرمان خدا و رسول باشید(6).با این حساب معلوم نیست كه خلیفه اوّل بر چه مبنا و میزانی به مضمون این دو آیه عمل نكرده و همچنین به سنّت رسول در این باره توجه ننموده است.



زمخشری از ابن عباس روایت كرده است كه: «خمس در زمان رسول خدا به شش سهم تقسیم می شد; امّا پس از وفات آن حضرت، خلیفه اول آن را به سه سهم تقسیم كرد، و پس از وی عمر نیز به مانند او رفتار نمود. و از سایر خلفا هم این روش نقل شده است(1)».



ابن ابی الحدید از ابی بكر جوهری روایت كرده كه: «ابوبكر سهم ذوی القربی را از حضرت فاطمه و بنی هاشم منع كرد و آن را در راه خدا و ستوران و سلاح به مصرف می رسانید»(2).



نجدة الحروری هنگامی كه در فتنه ابن زبیر حج گزارد، كسی را به نزد ابن عبّاس فرستاد تا از سهم ذوی القربی پرسش كند و بداند كه رأی او در این باره چیست، وی در جواب گفت:«سهم ذوی القربی از آنِ خویشاوندان رسول خدا است و آن حضرت آن را بین آنان تقسیم می كرد. و عمر آن را به اندازه ای كه كمتر از حقّمان بود، در اختیارمان قرار داد. ما آن را به او برگرداندیم و از پذیرفتن آن امتناع نمودیم»(3).



در سنن نسائی آمده است: «عمربن عبدالعزیز سهم پیامبر و سهم ذوی القربی را برای بنی هاشم فرستاد»(4) و این صراحت دارد كه وی عمل ابوبكر و عمر را نپسندیده و بر آن صحّه نگذاشته است.



ابن أبی الحدید در حدیثی از اَنس بن مالك چنین نقل كرده است: «حضرت فاطمه به ابی بكر فرمود: هنگامی كه آیه: «و اعلموا أنّما غنمتم...» نازل شد، از پدرم شنیدم كه فرمود: مژده باد شما را ای آل محمّد كه بی نیازی شما فرا رسید! ابوبكر گفت: فهم من از این آیه این نیست كه تمام این سهم را به شما بدهم، امّا برای شما آن اندازه داده می شود كه بی نیازی و زیادتر از بی نیازی برای شما باشد. عمر بن خطاب و ابو عبیده جرّاح حضور دارند. از آنان سؤال كن ببین كه آیا با خواسته ات موافقند، آن حضرت به عمر رجوع كرد و در آن باره از وی پرسش نمود. او نیز همان حرف را تكرار نمود»(5).از شرح فوق واضح می شود كه مقابل نص قرآنی و فرموده رسول خدا اجتهاد خلیفه اول را نمی توان قبول كرد. از این كه گفته است: «لم یبلغ علمی من هذه الآیة أن أُسلّم إلیكم هذا السهم» و از همداستانی و اتحاد ابوبكر و عمر و ابو عبیده، جبهه گیری علیه بنی هاشم بخوبی آشكار می گردد و معلوم می شود كه هر سه دارای یك هدف بوده و از یك خط مشی و یك طرح پیروی می كردند.



یكی از معاصران، در كتاب خود، كه دانشگاه تهران آن را چاپ كرده، چنین نگاشته است:



الف ـ خبر «نحن معاشر الأنبیاء لانورّث شیئاً و ما تركناه صدقه» را كبار صحابه در صحاح خود نقل نموده اند; ناقل آن فقط ابوبكر نیست; پس آیات ارث، به آن خبر تخصیص می خورد.



ب ـ درباره فدك نیز اظهار نظر كرده كه «فدك» هبه غیر مقبوضه بوده است; بنابراین به مالكیت حضرت فاطمه(علیها السلام) در نیامده; لذا زمامدار وقت (ابوبكر) آن را به نفع مسلمانان ضبط نموده است و ایرادی بر او نیست!



ج ـ و همچنین گفته است: حضرت فاطمه(علیها السلام) در آخر كار از ابی بكر راضی شد.



اكنون بر آنیم كه درباره این سه موضوع به ترتیب زیر به نقد و بررسی بپردازیم:



1ـ عمده دلیلی كه نویسنده كتاب برای موضوع اوّل مورد استناد قرار داده، روایت «مالك بن اوست بن الحدثان» است كه در این روایت عمر به خبر «لانورّث» استدلال كرده(1) و بنا به قول خود عمر او این خبر را از پیامبر(صلی الله علیه وآله) نشنیده، بلكه از ابی بكر شنیده است.(2)



2ـ متن روایت اوس بن الحدثان براین دلالت دارد كه وی نزد عمر بوده و در آن وقت عثمان، سعد، عبدالرحمان و زبیر، بر عمر وارد شده اند. عمر درباره چگونگی حدیث «لانورّث» از آن سؤال نموده، ایشان گفته اند: «قد قال ذلك»; اما نگفته اند ما از پیامبر(صلی الله علیه وآله)شنیده ایم; بلكه اظهار داشته اند كه آن حضرت آن را فرموده است; پس چنین فهمیده می شود كه به استناد گفته دیگران آن را تصدیق كرده اند. تصدیق نمودن حضرت علی(علیه السلام)و عباس هم بدین گونه بوده است كه عمر از ایشان پرسید: آیا می دانید آن حدیث را؟ گفتند: آری، نگفتند كه ما آن را از پیامبر(صلی الله علیه وآله)شنیده ایم، بلكه می توان چنین فهمید كه آن در بین مردم شایع بوده است.



3ـ روایت به لحاظ معنی مضطرب و ناموزون است; زیرا در اخبار صحیح آمده است كه همسران پیامبر(صلی الله علیه وآله) عثمان را به نزد ابی بكر فرستادند كه سهم ارثشان را از وی مطالبه كند.(1)سؤال این است كه چگونه می شود عثمان از خبر «لانورّث» باخبر باشد، در عین حال به عنوان واسطه بخواهد سهم الارث ازواج پیامبر(صلی الله علیه وآله) را از خلیفه درخواست كند؟! علاوه در این روایت آمده است كه حضرت علی(علیه السلام) و عباس به یكدیگر ناسزا گفتند كه بدون شك از ساحت قدس ایشان به دور است و بر نادرستی آن حدیث دلالت دارد.(2)



4ـ اگر حضرت علی و عبّاس این خبر را از پیامبر شنیده باشند، چرا به نزد عمر رفتند و درباره ارثیه خود مخاصمه داشتند؟!



علاوه چه طور می توان باور نمود كه با صدور خبر مزبور از پیامبراكرم(صلی الله علیه وآله) دختر گرامی اش حضرت فاطمه(علیها السلام) مؤكّداً و پیگیرانه ارثیه و حقوق مالی اش را از ابوبكر طلب كند و او را مورد مؤاخذه و بازخواست و معاتبه قرار دهد!



5 ـ نویسنده آن كتاب برای اثبات حدیث «لانورّث» به حدیث زهری نیز استدلال كرده است. در آن حدیث از قول عایشه نقل شده است كه وی به همسران پیامبر گفت: «ألاَ تتقین الله لم تَعْلَمْنَ أنَّ رسولَ كانَ یقولُ لانورِّثُ...(3)».



در این خبر هم از شایعه خبر داده شده است. «كان یقول» ماضی استمراری است و چنانچه موضوعی استمرار داشته باشد، لازمه اش این است كه همه بفهمند. چطور شد عایشه آن را دانسته، امّا سایر همسران حضرت آن را ندانسته اند؟ عایشه نگفته است كه من از پیامبر(صلی الله علیه وآله)شنیدم، بلكه آن را به صورت «كان یقول» (می گفت) یا چنان كه در روایت دیگر است، به «قد قال»(4)تعبیر كرده است. به احتمال قوی ام المؤمنین عایشه آن حدیث را افواهی شنیده و آن را جزو مسلّمات به حساب آورده، لذا به لفظ «قد قال» و «كان یقول» بیان كرده است.



6ـ واضح است كه روایت مالك بن اوس بن الحدثان این مفهوم را دارد كه وی ناقل ما وقع بوده، آنچه را در مجلس عمر رخ داده، نقل نموده و اظهار نكرده كه خودش آن مضمون را از پیامبر شنیده است.



7ـ از شرح فوق معلوم می شود كه خبر «لانورّث» بدین گونه نیست كه كبار صحابه ـ چنان كه نویسنده آن كتاب ادعا نموده ـ نقل كرده باشند، بلكه فقط خلیفه اوّل را نقل كرده و پس از نقل وی در بین صحابه شیوع پیدا كرده است; بنابراین بین خبر مزبور و ظاهر آیات قرآنی كه بر ارث دلالت دارد و نیز با روایاتی كه از اهل البیت حضرت علی(علیه السلام) و حضرت فاطمه(علیها السلام) وارد شده، تعارض واقع می شود; در این صورت مسلّماً لازم است به آیات قرآنی و اخباری كه از حضرت علی(علیه السلام) و حضرت فاطمه و اهل البیت رسیده، عمل كنیم، چون نمی شود از ظاهر قرآن و اخبار فراوان، دست برداریم.



ب ـ امّا این كه ادّعا نموده است كه حضرت فاطمه از ابی بكر راضی شد و رضایت آن بانوی بزرگوار را جلب نمودند، در این باره هیچ مدرك معتبری وجود ندارد، بلكه در صحیح بخاری و مسلم و سایر مدارك معتبر آمده است كه آن بانو تا آخر عمر از ایشان ناراضی بود. در این باره كافی است خبری از صحیح بخاری و مسلم نقل كنیم:



عروة بن زبیر از عایشه چنین نقل كرده است: «إنّ عائشةَ أخبرتْه أَنَّ فاطمةَ ابنةَ رسول الله سَألَتْ أبابكر بعد وفاة رسولِ الله أن یُقسِّمَ لها میراثَها ممّا ترك رسولُ الله ممّا أفاءَ اللهُ علیه فقالَ لها أبوبكر: إنَّ رسولَ الله قال: لانورّثُ ما تركنا صدقةٌ فغَضِبَتْ فاطمةُ فهَجَرَتْ أبابكر فلم تزل مهاجرتُه حتیّ تُوْفَیتْ»(1).



در مآخذ معتبر دیگر آمده است كه آن بانو حاضر نبود كه خلیفه اوّل و دوّم خدمتش برسند، امّا با وساطت حضرت علی قبول كرد و نخواست كه خواهش شوهرش را رد كند. وقتی كه آمدند، از آنان اعراض كرد و بنا به نقل برخی از مآخذ از شدّت ناراحتی جواب سلام ایشان را نداد.(2) ج ـ اما این كه ادّعا شد «فدك» هبه غیر مقبوضه بوده است، دلائل زیر بر عدم صحت آن گواهی می دهد:



1ـ خداوند به پیامبر(صلی الله علیه وآله) امر كرده است كه حق ذوی القربی را بدهد و مسلّم است كه مقال عبودیّت پیامبر(صلی الله علیه وآله) چنین اقتضا می كند كه هر چه زودتر امر پروردگار را اجرا كند و «فدك» را در اختیار دخترش قرار دهد. هبه غیر مقبوضه موجب سقوط امر نمی شود. تا وقتی كه قبض نداده، امر خدا را اطاعت نكرده، چون «ایتاء» مصداق پیدا نمی كند و این از ساحت قدس پیامبر(صلی الله علیه وآله) به دور است.



از ابن عباس و ابوسعید خدری نقل شده است كه:«وقتی آیه «و آتِ ذی القربی» نازل گشت، حضرت رسول فدك را به دخترش فاطمه اقطاع كرد»(1).



2ـ حضرت علی(علیه السلام) به این موضوع تصریح كرده است: «بلی كانت فی أیدینا فدك من كلّ ما أظلّته السماء ...(2); از تمام آنچه بر آن سایه افكنده است، (از مال دنیا) فدك در دست ما بود».



3ـ خلیفه دوّم درباره حضرت علی(علیه السلام) گفته است: «أَقْضانا علی(3)» و نیز نقل شده است: «كان عمر یقول: لولا علیّ لَهَلكَ عمر(4); عمر پیوسته می گفت: اگر علی نبود، عمر هلاك می شد» و همچنین اظهار داشته است: «لا أَ بقانی اللهُ لمُعْضَلة لیسَ لَها أبوالحسن»(5).



4ـ در لسان العرب مادّه «فدك» آمده است ... فذكر علی(علیه السلام) أنّ النبی(صلی الله علیه وآله) كان جعلها لفاطمة ... «كانَ جَعَلَها» ماضی بعید است.



معنی فارسی این است: پیامبر(صلی الله علیه وآله) در زمان حیاتش آن را برای فاطمه قرار داده بود. معلوم است این بیان در این كه پیامبراكرم(صلی الله علیه وآله) آن را در اختیار حضرت فاطمه قرار داده، ظهور دارد.



5 ـ حضرت علی(علیه السلام) دل پردردی از هیأت حاكمه وقت داشته، زیرا بالحنی بسیار ناراحت و غم انگیز فرمود: «فصبرتُ و فی العین قذیً و فی الحلق شجی ...(6); چشمم را خاشاك و گلویم را استخوان گرفته بود. میراث خود را تاراج رفته می دیدم».



چرا دختر گرامی پیامبر(صلی الله علیه وآله) را از حقوق خود محروم ساختند؟



چنان كه در پیش اشاره نمودیم، برای هر صاحب نظری این سؤال مطرح می شود كه با این همه سفارش های مؤكّد و متواتری كه پیامبر گرامی اسلام(صلی الله علیه وآله) درباره احترام و اكرام و پاكی و عصمت دختر بزرگوارش حضرت زهرا(علیها السلام) فرموده، به طوری كه همه مسلمانان به آن اعتراف و اقرار دارند، پس چرا آن یگانه بانو و سیّده زنان اهل بهشت و بضعه رسول خدا را رنجیده خاطر ساختند و او را از حقوقش كه با ادلّه و براهین، آن را اثبات می كرد، محروم ساختند؟!



بدون شكّ «فدك» به خودی خود از نظر آن مكرّمه هیچ گونه ارزشی نداشت; چون از نظر خاندان عصمت و طهارت دنیا بی قدر و ارزش است. به نظر ایشان فقط دنیا از آن جهت ارزشمند است كه بدان وسیله كاری برای رضای خدا انجام شود. پس اقامه دعوی نمودن آن حضرت و تلاش برای گرفتن حقوقش برای امری بسیار مهم و برای موضوع دیگری بوده است. او می خواست بدین وسیله مظلومیّت خود و شوهرش را به مردم بفهماند و اعلام نماید كسانی كه حقّ خاندان پیامبر خود را تضییع می نمایند و عدالت را رعایت نمی كنند، شایستگی خلافت و جانشینی پیامبر(صلی الله علیه وآله) را ندارند(1). او می خواست خلافت را كه حقّ مسلّم شوهرش بود، به وی باز گرداند، تا بر اساس حق و عدالت با مردم رفتار شود، و در نتیجه نور اسلام در سراسر گیتی پرتو افكن گردد و از مسیر اصلی منحرف نشود.



از بررسی كتب تاریخ چنین برمی آید كه پیش از رحلت رسول خدا(صلی الله علیه وآله) عدّه ای برنامه ریزی نموده، مقدّمات را چنان فراهم كرده بودند كه پس از وفات آن حضرت، زمامداری و امارت مسلمانان را قبضه كنند و نگذارند كه آن مقام در خاندان پیامبر باشد(2). قراین و شواهد متقنی بر این امر دلالت دارد:



از مسلّمات است كه انتخاب ابی بكر برای امارت و زمامداری با گفتگو و درگیری ها و كشمكش های بسیار همراه بوده است(3). تا آن جا كه حباب بن منذر از انصار، برآشفت و بر روی مهاجران شمشیر كشید(1) و مردم را از بیعت با ابی بكر منع می كرد و سعدبن عُباده كه نزدیك بود زیر دست و پا لگدمال شود، ریش خلیفه دوم را گرفته بود(2) و می كشید. در این اثنا مردی از انصار گفت: سعد را كشتید. عمر گفت: او را بكشید كه او صاحب (و وسیله) فتنه است(3). و عدّه ای گفتند ما جز با علی با كسی دیگر بیعت نمی كنیم(4).



آشوب و درگیری، این اجتماع را تا مرز زد و خورد جدّی پیش برد. عدّه ای از انصار كه از قبیله اوس بودند، از این كه مبادا سعدبن عباده كه از قبیله «خزرج» است، امیر شود، حاضر شدند كه با ابی بكر بیعت كنند. اُسَیدبن خُضَیْر كه از نقبای «اوس» بود، گفت: اگر قبیله خزرج حتی یك بار زمام امور را به دست گیرد، افتخار همیشگی از آنِ آنان خواهد بود. پس به پا خیزید و با ابی بكر بیعت كنید(5).



بنابر منابع معتبر بسیار، عمر كارگردان اصلی بیعت بود. وی كسی بود كه در واقعه سرنوشت ساز سقیفه ابتكار عمل را در دست داشت و در واقع روح محرك در تعیین ابوبكر بود. وی و ابوعبیده جرّاح و ابوبكر متّحد و همنوا بودند. هنگامی كه انصار در سقیفه اجتماع كرده بودند، عمر ابوبكر را از موضوع آگاه ساخت(6). سپس هر سه تن به جانب مجتمع انصار رهسپار شدند و با آنان درباره امارت و جانشینی پیامبر(صلی الله علیه وآله) به گفتگو پرداختند.



پیش از آن كه ابوبكر در صحنه حاضر گردد، عمر مردم را با شدّت و حدّت تهدید می كرد كه نگویید پیامبر از دنیا رفته است. او به مانند حضرت موسی به جانب خدا رفته و پس از چهل روز برمی گردد. پیوسته این حرف را تكرار می كرد. ابن عباس او را از این گفتار منع نمود، امّا او به آن اعتنا نكرد(7); تا این كه ابوبكر آمد و آیات قرآن را درباره این كه پیامبر هم می میرد، تلاوت كرد. در این وقت عمر گفت: آنچه را كه قرائت نمودی، آیات قرآنی است، ابوبكر گفت: آری. در این وقت عمر چنین اظهار داشت: «أیّهاالناس هذا ذو شیبة المسلمین فبایعوه فبایعه الناس...»(1).



از این موضوع این مطلب به ذهن خطور می كند كه عمر می دانست پیامبر(صلی الله علیه وآله) وفات یافته است; امّا برای این كه مردم مبادا با سعدبن عباده بیعت كنند، با این سیاست خواست مردم را از بیعت با او باز دارد; لذا به قول ابن عبّاس وقعی نگذاشت. امّا وقتی ابوبكر به صحنه آمد، قول او را پذیرفت و تبلیغ نمود كه مردم با وی بیعت كنند!



به طوری كه از برخی مآخذ برمی آید، ابوبكر پس از خطاب به مردم در موضوع رحلت پیامبر(صلی الله علیه وآله) همراه با عمر و ابوعبیده به احتمال زیاد به خانه ابو عبیده رفتند و جلسه مشورتی تشكیل دادند، تا در باره انتخاب زمامدار بحث كنند(2).



ابو جعفر نقیب، استاد ابن أبی الحدید، بر این باور است كه صحابه (به نظر ما باید گفت در رأس آنان عمر و ابوبكر) خلافت را همچون نماز و روزه از معارف دینی نمی دانسته و پیروی از «نص رسول الله» را در این موارد، در صورت تشخیص عدم مصلحت در اطاعت از آنها لازم نمی دیدند. وی می افزاید كه صحابه متفقاً بسیاری از «نصوص» رسول خدا را با توجه به مصلحتی كه تشخیص می دادند، ترك كردند(3)!



ظاهراً كسانی كه از همان روزهای شدّت یافتن بیماری پیامبر(صلی الله علیه وآله) و احتمال درگذشت وی در پی این بیماری، افكاری برای دستیابی به قدرت در سر می پروراندند، تقریباً بلافاصله پس از شنیدن این خبر و هنگامی كه هنوز علی و فضل بن عبّاس و تنی چند، مشغول غسل دادن پیكر پاك رسول خدا بودند(4)، دست به كار شدند.



چنان كه گفتیم سعدبن عباده پیشوای خزرجیان در سقیفه بنی ساعده نشسته بود و سخنگویی به نیابت او در فضایل انصار و اولویت آنان بر مهاجران در خلافت سخن می گفت(5).



نمی توان معلوم داشت كه انگیزه اقدام سعدبن عباده و اجتماع انصار در سقیفه، بدون مقدّمه و ناشی از ریاست طلبی آنان بوده; یا بر اثر اطّلاعات جسته و گریخته و قرائن و نشانه هایی كه دلالت بر برخی پیش بینی ها و مقدّمه چینی های برخی از سران مهاجران داشته، بوده است؟!



آنچه منطقی تر به نظر می رسد، این است كه طرح چنان سخنانی از سوی انصار در آن لحظات، واكنشی در مقابله با اقدامات مهاجران باشد; نه موضع گیری در برابر وصایای پیامبر خدا (مثلا حدیث منزلت، غدیر خم و ...)(1).



شاید بتوان مثلا تخلّف برخی از مهاجران از لشكر «اسامه» به رغم تأكید بسیار پیامبر(صلی الله علیه وآله)بر اعزام سریع آن(2) و جلوگیری از آوردن دوات و كاغذ برای پیامبر(3) و همچنین پیشگویی های آن حضرت درباره محروم گشتن انصار از حقوق اجتماعی خود و روی آوردن آشوب ها در آینده نزدیك را از عواملی به شمار آورد كه انصار را بر آن داشت به گمان خویش برای حفظ موقعیّت و منافع خود، در سقیفه گرد هم آیند. امّا با این اقدام نسنجیده به دست خویش، زمینه ساز شكل گیری بزرگ ترین فتنه در سراسر تاریخ اسلام شدند، كه به شهادت تاریخ بسیاری از آشوب هایی كه پیامبر(صلی الله علیه وآله) از پیش به آنها اشاره فرموده بود(4)، از دل آن زبانه كشید(5).



چنان كه اشاره نمودیم، ابوبكر، عمر و ابوعبیده جرّاح با هم اتّحاد و هماهنگی داشتند. در گیرودار انتخاب خلیفه همیشه با هم بودند و یكدیگر را تأیید می كردند; گاهی ابوبكر به عمر می گفت: من با تو بیعت می كنم; امّا عمر فضایل او را برمی شمرد و می گفت: با بودن تو هیچ گاه من شایستگی آن را ندارم كه مردم با من بیعت كنند(1). و گاهی عمر به ابی عبیده می گفت: بیا با تو بیعت نمایم، چون از پیامبر شنیدم كه تو امین این امّت هستی. او نیز از این كار امتناع میورزید(2). عمر بسیار اصرار داشت كه ابوبكر زمام امور را به دست گیرد. ابوبكر هم پس از رسیدن به آن مقام از متحدان خویش (عمر و ابوعبیده) حمایت می كرد. حتّی وقتی كه پس از وفات پیامبر(صلی الله علیه وآله)لشكر اسامه به جانب مأموریت خویش رهسپار گشت و از مدینه خارج شد، با آن كه ابوبكر و عمر و ابوعبیده در زمان حیات رسول خدا جزو سپاه اسامه بودند(3) و آن حضرت فرموده بود: «لعن الله مَنْ تخلّف عن جیش أُسامة»(4)، ابوبكر از اسامه خواست كه عمر نزد او بماند و كمك او باشد(5)، و امور مالی را به ابوعبیده واگذار كرد(6).



و نیز به جهت همبستگی و اتحادی كه بین آنان وجود داشت، ابوبكر، عمر را با وجود مخالفت عدّه ای از صحابه به جانشینی خود برگزید(7). یكی از آنان به عمر گفت: «در اول تو ابوبكر را، امیر كردی و حالا او تو را امیر نمود»(8).



هنگامی كه ابوبكر، عمر را برای اخذ بیعت به خانه حضرت علی(علیه السلام) روانه كرد و به وی دستور داد كه با شدّت هر چه تمام تر آن جناب را به نزد او ببرد، بین حضرت علی و عمر سخنانی ردّ و بدل شد. در این وقت آن حضرت به عمر فرمود: «احلب حَلباً لَكَ شَطْرُه;(9) شیری بدوش كه قسمتی از آن برای تو است. سوگند به خدا! جدیّت تو برای فرمانروایی ابوبكر نیست، مگر این كه فردا تو را به امامت منصوب كند».



و نیز در همین رابطه بود كه عمر در هنگام موتش گفت:«اگر ابوعبیده زنده بود، او را به جانشینی برمی گزیدم»(1).



«بی شك پیامبر(صلی الله علیه وآله) نگران آینده امّتش بود و به شدّت به علی می اندیشید. قراین بسیاری نشان می دهد كه آن حضرت به علی به چشم خاص می نگریست; امّا از سوی دیگر می دانست كه رجال قوم هرگز به این جوان سی و چند ساله ای كه جز محمّد(صلی الله علیه وآله) در جامعه پناهی و جز جانبازی هایش در راه اسلام سرمایه ای ندارد، میدان نخواهند داد و رهبری او را به سادگی تحمّل نخواهند كرد.



قوی ترین جناح سیاسی اسلام، جناح ابوبكر است. عمر، ابوعبیده جراح، سعد بن ابیوقاّص، عثمان، طلحه و زبیر از عناصر اصلی این جناحند.



... می دانیم نخستین كسی كه از خارج خانه محمّد به وی گروید، ابوبكر بود. سپس ابوبكر گروهی را به اسلام می آورد كه دسته جمعی به دعوت وی به محمد می گروند(2). از این جا پیوند خاصّ این عده كاملا در جاهلیت مشخص می شود. اینان پنج تن اند: عبدالرحمان بن عوف، عثمان، سعد بن ابیوقّاص، طلحه و زبیر. این پنج تن را یك جای دیگر باز در تاریخ با هم می بینیم. كی و كجا؟ سی و شش سال بعد در شورای عمر. شورایی كه با چنان بازی ماهرانه علی را كنار زد. شورایی كه عبدالرحمان بن عوف در آن رئیس بود و به اصطلاح حق «وتو» داشت و عثمان را به خلافت برگزید. شورای عمر جز علی بی كم و كاست همین پنج تن اند. ...



علی در برابر این جناح كاملا تنها است. مردانی كه به وی ایمان دارند، ابوذر، سلمان، عمار و ... دارای چنین وابستگی پنهانی سیاسی نیستند. غیبت همگی آنان در سقیفه آن را نشان می دهد»(3).



این گروه سیاسی برای رسیدن به اهداف خود تصمیم جدّی گرفته بودند و از هیچ گونه تلاش و كوششی باز نمی ایستادند، و حاضر بودند كه به هر وسیله ای متوسّل گردند. تا جایی كه چون عدّه ای از بنی هاشم و دیگران در خانه حضرت فاطمه(علیها السلام)اجتماع كرده بودند و نمی خواستند كه با ابوبكر بیعت نمایند، درصدد بر آمدند كه خانه آن حضرت را آتش بزنند و امیر مؤمنان(علیه السلام)را تهدید به قتل نمودند(4).عمر به منظور گرفتن بیعت برای ابوبكر به درِ خانه علی آمد و آنان را آواز داد، امّا آنان بیرون نیامدند. پس عمر هیزم خواست، و بنا به روایت بلاذری عمر با فروزینه آتش در دست، آمد و گفت(1): سوگند به آن كه جان عمر در دست او است! اگر بیرون نیایید، خانه را با هر كه در آن است، به آتش خواهم كشید! بدو گفتند: ای ابوحفص! اگر فاطمه در آن جا باشد، چه؟! گفت: حتّی اگر او در آن جا باشد!



تا وقتی كه طایفه بنی اسلم با ابی بكر بیعت نكرده بودند، وضع وی متزلزل بود. از عمر نقل است كه تا وقتی بنی اسلم نیامده بودند، من به پیروزی اطمینان نیافتم(2).



بنی اسلم وابسته مهاجران بودند. آنان در اثنای بیعت نمودن با ابی بكر وارد مدینه شدند; بدان سان كه كوچه ها را پر كردند. نقل شده است كه آنان برای تهیّه خواربار به مدینه آمده بودند. عمر كسی را به نزد آنان گسیل داشت و پیغام داد كه به ازای بیعت با ابی بكر به شما خواربار می دهیم. آنان با ابی بكر بیعت كردند و طبق فرمان یكی از كارگردانان، به جان مردم افتادند و ایشان را با اكراه و كتك وادار كردند كه با ابی بكر بیعت نمایند(3).



سعد بن عباده كه مخالف ابوبكر بود، با وی و عمر بیعت نكرد. عمر در روز سقیفه گفت: خدا سعد را بكشد كه او ریشه فتنه است; و بنا به نقل برخی دیگر از تواریخ گفت: سعد را بكشید، خدا او را بكشد(4).



و نیز آورده اند كه عمر شاخه ای از درخت خرما را به دست گرفته بود و می گفت: دعوت ابوبكر را اجابت كنید(5).



سعد در زمان خلافت عمر به طرز مرموزی كشته شد و كشته شدن او را به جنّیان نسبت دادند(6).



سعد به جانب شام رفت. عمر مردی را روانه كرد و به او گفت: «سعد را به بیعت دعوت كن و نیرنگ و خدعه كن و چنانچه امتناع ورزید، درباره اش از خدا كمك بگیر». آن مرد به طرف شام رهسپار شد و او را در محوطه ای یافت. و پس از آن كه بیعت را نپذیرفت، او را به ضرب تیر كشت(1).



سخن در این باره فراوان است كه در این مختصر نمی گنجد. به طور خلاصه می توان در این جا پرسش های زیر را مطرح نمود:



1ـ چرا عمر فقط ابوبكر را از اجتماع انصار آگاه ساخت؟



2ـ چرا برای مقابله با انصار، این سه تن (ابوبكر، عمر و ابوعبیده جراح) وارد سقیفه شدند؟



3ـ چرا از آوردن دوات و كاغذ برای نوشتن وصیّت پیامبر(صلی الله علیه وآله) ممانعت نمودند؟



4ـ چرا به جای شركت در مراسم دفن پیغمبر، به فكر بیعت افتادند و ابوبكر را جلو انداختند؟



5 ـ چرا ابوبكر و عمر از فرمان پیغمبر سرپیچی كردند و با لشكر اسامه نرفتند و به مدینه برگشتند؟



6 ـ چرا بنی اسلم در این ساعت به مدینه آمدند؟



از مجموع این مطالب چنین نتیجه گرفته می شود كه یك گروه سیاسی نیرومند پیش از رحلت پیامبر، برنامه حساب شده و دقیقی را طرح كرده بودند و آن را به طور كامل اجرا نمودند، تا زمام امور را به دست گرفتند. روی همین جریان از اموال اهل بیت پیامبر و خمس آنان ممانعت به عمل آوردند و اداره آن اموال را به خودشان اختصاص دادند، تا دست خاندان رسالت از مال دنیا تهی باشد، و مردم گرد ایشان جمع نشوند.



چنان كه پیش از این اشاره شد، آن بانو با خطبه ای كه در مسجد پیامبر ایراد فرمود، سندی تاریخی بسیار مهمّ برای حقانیّت خود و ظلم و ستمی كه از طرف هیأت حاكمه وقت، نسبت به وی و شوهر بزرگوارش اعمال شده بود، برجای گذاشت. او برای بی اثر ساختن نقشه طرح شده از طرف مخالفان و اثبات حقانیّت خود و شوهرش، وصیّت كرد كه در تاریكیِ شب جنازه او را بردارند و دفن كنند، تا این جریان در تاریخ ثبت شود و تا روز قیامت سند واضحی بر محكومیّتِ كسانی باشد كه او را اذیت نمودند و حقوقش را پایمال كردند. این موضوع اثر خود را بخشید و در هر عصر و دوره ای بر همگان معلوم می گردد كه مجهول بودن قبر آن حضرت و شب دفن نمودنش برای این بود كه دستگاه حاكمه وقت روی انگیزه های سیاسی، یگانه دختر دلبند رسول خدا را از خود رنجانده و به فرموده های رسول خدا درباره احترام كردن و اذیت ننمودن آن بانو، كوچك ترین توجّهی ننموده است.



هدف از منع حقوق مالی دختر گرامی پیامبر(صلی الله علیه وآله) این بود كه خاندان پیامبر(صلی الله علیه وآله) به لحاظ امور مالی تقویت نشوند، زیرا اگر تقویت می شدند، چون اهل تجمّل و دنیاپرستی نبودند، آنچه از عواید و اموال در اختیارشان قرار می گرفت، در راه عیش و نوش و هوا و هوس و زندگی شخصی هزینه نمی كردند و از ثروت اندوزی و ذخیره مال و كنز ذهب و فضّه به دور بودند، و آنچه داشتند، به مصرف بی نوایان و نیازمندان می رساندند و خود، به حدّاقل وسیله زندگی اكتفا می كردند.



از سوی دیگر چون نجیب و اهل علم و فضیلت و تقوا بودند، چنانچه با این صفات پسندیده و كمالات، مال و ثروت همراه می گشت، بدون شكّ مردم بدیشان روی می آوردند و از آنان حمایت می كردند و از زمامداران وقت اعراض می نمودند; در نتیجه به حكومتشان خاتمه داده می شد. جلوگیری از سهم ذوی القربی در مورد خمس نیز روی همین مبنا بود. هنگامی كه اخماس ایران(1) را به نزد عمربن خطاب بردند، وی آنها را در جاهای سر پوشیده مسجد نهاد و به عبدالرحمان بن عوف و عبداللّه بن ارقم دستور داد كه شب را در آن جا بمانند. صبح با مردم آمد و امر كرد كه چادرها را از روی آن اموال بردارند. عمر نگاه كرد و اشیای نفیسی را از گوهر و لؤلؤ و طلا و نقره دید كه تا آن وقت ندیده بود. سپس گریست. عبدالرحمان بن عوف گفت: این، جای گریه نیست، بلكه جای شكر است. عمر گفت: آری و لكن هیچ قومی به متاع دنیا نرسیدند مگر این كه بین ایشان دشمنی و كینه به وجود آمد. بعد گفت: آیا بدون معیار بر مردم تقسیم كنیم یا با صاع كیل نماییم. رأیش بر این قرار گرفت كه تخمینی و بدون معیار تقسیم نماید. این موضوع پیش از تدوینِ دفتر، اتّفاق افتاد.



و نیز ابن اثیر نقل كرده است كه(2): عمر فرش بهارستان كسری را با وجودی كه به عنوان خمس به مدینه فرستاده شده بود، بدون رعایت قانون خمس بر مردم تقسیم كرد.



از این قبیل امور چنین برمی آید كه اجتهاد خلیفه دوم این گونه اقتضا كرد كه تقسیم اخماس را به مواردی كه در آیه خمس معیّن شده، اختصاص نداده و بر تمام مردم تقسیم می نمود، و این از قرینه «و ذلك قبل أن یدوّن الدیوان» بخوبی معلوم می شود.به علاوه اگر خلیفه «فدك» و سایر دارایی هایی را كه مورد مطالبه حضرت فاطمه بود، به آن حضرت می داد و از جهت این كه صدیقه و مشمول آیه تطهیر است، قولش را تصدیق می كرد، پس از آن حقّ شوهرش را نیز مطالبه می نمود و می فرمود: خلافت حقّ شوهرم می باشد; در این صورت خلیفه نمی توانست او را ردّ كند، زیرا پیش از این تصدیق كرده بود كه دختر پیامبر(صلی الله علیه وآله)صدیقه و بسیار راستگو است و آنچه را اظهار می دارد، حقّ است و هیچ گاه سخن به گزاف نمی گوید.



روی این جهات بود كه از حقوق آن حضرت، جلوگیری نمودند و چنان كه در پیش گفتیم حتی سهم ذوی القربی را كه خداوند در آیه خمس برای اهل البیت واجب كرده، از ایشان دریغ داشتند.



آری این نقشه حساب شده ای بود كه بدان وسیله بنی هاشم را كنار زدند و خلافت را از آنان گرفتند. استدلال عمر برای گرفتن خلافت از خاندان پیغمبر این بود كه اگر نبوّت و خلافت در بنی هاشم باشد، بر دیگران تكبّر خواهند كرد; لذا باید خلافت را از آنان گرفت(1).



جریانات یاد شده موجب شد آن حضرت از وضع مسلمانان و دستگاه حاكمه بسیار ناراحت شده، پیوسته در حزن و اندوه به سر برند; و آن اندازه ناراحت و اندوهگین شده بود كه به خلیفه فرمود: «سوگند به خدا! در هر نماز نفرینت می كنم»(2).



از بلاذری نقل است كه آن بانو پس از وفات پدرش لبخندزنان دیده نشد و ابوبكر و عمر را از موتش آگاه ننمودند(3).



حضرت علی(علیه السلام) نیز راضی به حكومت ابی بكر نبود و با اكراه با وی بیعت نمود. در منابع معتبر اهل سنّت آمده است كه آن حضرت و نیز بنی هاشم بعد از شش ماه یعنی پس از وفات حضرت فاطمه(علیها السلام) با ابی بكر بیعت كردند. تا هنگامی كه حضرت فاطمه زنده بود، حضرت علی(علیه السلام)در بین مردم از احترام و عزّت برخوردار بود و پس از وفات آن بانو حضرت علی مجبور شد كه بیعت كند(4).رویدادهایی كه شرح آنها گذشت، سبب شد كه یگانه دختر دلبند پیامبر خدا نسبت به دستگاه حاكمه وقت دلِ خوش نداشته باشد و معلوم است آن دستگاه حاكمه ای كه مورد خشم و ناخشنودی آن بانو باشد، مورد ناخشنودی و خشم خدا و رسول خدا نیز هست. چه خوب بود كه این چنین نمی شد.



ب ـ انفال در زمان خلیفه دوم



در عصر زمامداری عمربن خطاب پیروزی هایی درخشان در دو جبهه فارس و روم نصیب مسلمانان گردید و اموال و ثروت هایی سرشار عاید ایشان شد.



چنان كه معلوم است پیامبر اكرم(صلی الله علیه وآله) مسلمانان را با یكدیگر متّحد نمود. اخوّت، صفا و یكدلی در بین ایشان به وجود آورده بود، به گونه ای كه با هم هماهنگ شدند و در همه كارها خدا را در نظر داشتند و یك هدف را تعقیب می كردند، كه اعتلای كلمه توحید و بسط عدالت و دفع ظلم و ستم و تشكیل حكومت واحد جهانی اسلامی بود.



این روحیه ای بود كه پیامبر اكرم(صلی الله علیه وآله) در جامعه اسلامی به وجود آورده بود و مدت ها دوام یافت و مردم بر این روش در راه گسترش و پیشرفت اسلام و آبرومندی مسلمانان می كوشیدند. مجاهدان اسلام در جبهه های مختلف به پیشروی خود، در شرق و غرب ادامه می دادند.



در زمان خلیفه دوم، سپاه اسلام قسمت مهمی از كشور ایران را فتح كرد و مداین پایتخت شاهان ساسانی در سال شانزده هجری به دست مسلمانان سقوط نمود(1).



ستون دیگر از جهادگران اسلام در جبهه غرب فعالیّت می كردند. وقتی خلیفه دوّم زمام امور را به دست گرفت، ابتدا به ابوعبیده جرّاح كه در شام بود، نامه ای نوشت و دستور داد كه به «حمص» برود و آن شهر را فتح كند. در این هنگام شهر «دمشق» در محاصره بود و صاحب دمشق دروازه های شهر را برای ابوعبیده گشود و این شهر در ماه رجب سال 14 به دست مسلمانان افتاد(2).خبر فتح ها یكی پس از دیگری به مركز خلافت اسلامی (مدینه) می رسید و از خلیفه می پرسیدند كه ما با املاك و سرزمین های پهناوری كه می گشاییم و تحت سلطه خود در می آوریم، چه كنیم.



ابو یوسف و ابو عبید قاسم بن سلاّم و بلاذری و ماوردی و دیگران كه از مورّخان پیشین هستند، نوشته اند كه سعد بن ابیوقاص پس از فتح عراق نامه ای به خلیفه نوشت كه مردم می خواهند آنچه را به عنوان غنیمت به دست آورده اند و آنچه را كه خداوند به ایشان برگشت داده، در اختیارشان قرار داده شود، تا بین خود تقسیم كنند(1).



ابوعبیده نیز پس از فتح شام به خلیفه نامه نوشت: مسلمانان از وی درخواست كرده اند كه سرزمین ها، شهرها، اهل شهرها، كشتزارها و میوه درخت ها بین آنان تقسیم شود(2).



به علاوه برخی از صحابه هم از خلیفه درخواست نمودند كه اراضی عراق به مانند غنایم (منقول) تقسیم شود; همچنان كه پیامبر(صلی الله علیه وآله) اراضی خیبر را تقسیم كرد.



عمر مردم را جمع كرد تا نظرشان را در این باره جویا شود. اكثرشان رأی دادند كه اراضی به مانند اموال (منقول) بر ایشان تقسیم شود(3).



خلیفه اظهار داشت: اگر اراضی را بر شما قسمت كنم، چیزی برای آیندگانتان نمی ماند. چگونه خواهد بود حال كسانی كه پس از شما بیایند و ببینند كه اراضی قسمت شده، و فرزندان، آن اراضی را از پدرانشان به ارث برده اند و دیگران از آنها محرومند; پس این رأی پسندیده نیست. اگر اینها در اختیار شما قرار بگیرد، امنیّت سرحدّات (و نیازهای اجتماعی) چگونه تأمین شود و حقّ كودكان و بی شویانِ بلاد چه می شود؟



مردم در جواب عمر گفتند: چگونه آنچه را خداوند با شمشیرهایمان به ما برگشت داده، به گروهی كه در میدان جنگ حاضر نشده اند و به فرزندانشان و فرزندانِ فرزندانشان اختصاص می دهی؟! و در این باره اصرار ورزیدند.



از جمله كسانی كه زیاد اصرار ورزیدند، عبدالرحمان بن عوف و زبیربن عوام و بلال بن رباح بودند و از همه بیش تر، بلال بن رباح در این باره پافشاری كرد. به گونه ای كه عمر دست به دعا برداشت و گفت: «اللهم اكفنی بلالا و أصحابه»(1).



این افراد آیه «غنیمت» را در نظر داشتند و به آن استدلال می كردند، و می گفتند: این آیه می فهماند كه خمس غنیمت از آن مستحقّان خمس است و بقیّه به غانمین تعلّق دارد(2).



امّا گروهی از مهاجران مانند حضرت علی(علیه السلام) و عثمان و طلحه و ... رأی عمر را تأیید كردند; لذا اختلاف بهوجود آمد. برای رفع اختلاف ده نفر از بزرگان و اشراف انصار را كه پنج نفر از اوس و پنج نفر از خزرج بودند، به حكمیّت برگزیدند(3).



عمر به پاخاست و حمد و ثنای الهی را به جا آورد. سپس گفت: من مزاحم شما نشدم مگر برای این كه خواستم در امانتی كه بر عهده من است، در كارهایی كه از جانب شما به من محوّل شده، با من شركت كنید (و مرا یاری دهید). همانا من مانند یكی از شما هستم. یقیناً شما خواه با رأی من مخالف و خواه موافق باشید، حق را پا برجا و استوار می سازید.



سپس موضوع را برای آنان توضیح داد و رأی خود را (درباره اراضی فتح شده) چنین بیان نمود: رأی من این است كه اراضی وقف باشد و با مقرّر نمودن خراج، در اختیار كارگران قرار گیرد و بر رقبه شان جزیه تعیین شود، كه فیء مسلمانان باشد برای جنگجویان و نسل ها و آیندگان. در ادامه سخن خود گفت: برای این مرزها باید نگهبانانی باشند كه پیوسته از مرزها مراقبت نمایند و در این شهرهای بزرگ باید سربازانی باشند (كه امنیّت را حفظ كنند) و لازم است حقوق مرتّب به ایشان داده شود. اگر این اراضی و سكنه اراضی تقسیم شوند، از كجا این هزینه ها تأمین گردد. در كتاب خدا بر این مدّعا دلیل و برهان پیدا كرده ام كه بوضوح بر آن دلالت دارد.



آن گاه آیات سوره حشر را قرائت كرد: «و ما أفاءَاللهُ علی رسولِه مِنهُمْ...»(4) و گفت: این در شأن بنی النضیر نازل شده است.



بعد گفت: آیه: «ما أفاءَاللّهُ علی رسُولِه مِنْ أَهْلِ القُری فللّهِ و للرَّسُول و لذِی القُربی و الیتامی و المساكینِ و ابنِ السبیلِ كَیْ لایكونَ دوْلَةً بینَ الاغْنیاءِ مِنْكُم»(5) درباره تمام قریه ها است و عمومیت دارد.



سپس قول خداوند متعال «للفقراءِ المُهاجِرینَ الذین اُخْرجُوا من دیارِهِم و أموالِهِمْ یَبْتَغُونَ فَضلا منَ اللّهِ و رِضْواناً...»(1) را توضیح داد كه مضمون آیه درباره مهاجران است.



عمر گفت: پس از این آیات، آیه «والذین تبوّؤ الدارَ و الایمانَ مِنْ قَبْلهِمْ یُحِبُّونَ مَنْ هاجَرَ إلیهِمْ و لایَجِدونَ فی صُدُورِهمْ حاجةً ممّا اوُتوا و یُؤْثِرونَ علی أنفُسِهمْ و لو كان بِهِم خَصاصة»(2) مخصوص انصار است.



سپس بیان كرد كه این آیات به آیه «وَالَّذینَ جاؤُا مِنْ بَعْدِهِمْ یَقُولونَ ربّنا اغْفِرْلَنا و لإِِخْوانِنا الَّذینَ سَبَقُونا بالإِیمانِ...»(3) ختم (و تكمیل) شده است و این عمومیّت دارد، و كسانی را كه در زمان های آینده پا به عرصه وجود می گذارند، شامل می شود و برای همه مسلمانان است; سپس پرسید: پس چگونه غنایم را بر شما حاضران تقسیم كنم و آیندگان را واگذارم.



بعد از این اظهارات رأی خلیفه بر این قرار گرفت كه اراضی را تقسیم نكند و مردم گفتند: رأی، رأی تو است. چه نیكو است رأی و گفتارت!



پس از عمر، سایر خلفا نیز به این روش عمل می كردند و زمین هایی را كه مسلمانان فتح می كردند، جزو املاك عمومی به حساب می آوردند(4).



فقهای امامیه نیز، بر این امر اتّفاق نظر دارند كه اگر سرزمینی به دست صاحبانش آباد شده باشد و مسلمانان با نیروی نظامی آن را تصرّف كنند، به عموم مسلمانان تعلّق دارد و از صاحب جواهر نقل شد كه در این باره، از بعضی منابع فقهی نقل اتّفاق نموده است(5). و روایات زیر كه از اهل البیت(علیهم السلام) نقل شده، بر آن دلالت دارد:



1ـ در روایتی است كه حلبی از امام صادق(علیه السلام) از وضع زمین های عراق پرسش نموده، امام پاسخ داده است كه آنها به همه مسلمانان چه آن هایی كه حاضرند و چه كسانی كه بعد می آیند، تعلّق دارد...(1).



2ـ از ابی ربیع شامی نقل است كه: «امام صادق(علیه السلام) فرمود: اراضی عراق را خرید و فروش نكنید، زیرا آنها فیء (و غنیمت) مسلمانان است(2)، مگر این كه كسی (با حكومت اسلامی) پیمانی داشته باشد كه در این صورت بر طبق قرارداد می تواند آن را بفروشد.



3ـ ابوبرده از امام صادق از خریدن اراضی خراج پرسش نمود. آن حضرت فرمود: چه كسی آن را می فروشد و حال آن كه به جمیع مسلمانان تعلّق دارد(3)؟!



مقصود از اراضی خراج در عرف فقه، آن زمینی است كه با قوّه قهریّه به تصرّف مسلمانان در آمده است.



4ـ ابونصر در حدیثی از امام هشتم(علیه السلام) چنین روایت نموده است: «و آنچه با شمشیر اخذ شده، امرش به دست امام است. به هر كس كه مصلحت بداند، واگذار می كند(4)».



ج ـ انفال در زمان خلافت عثمان



عثمان بن عفان در اوّل محرّم سال 24 هجری خلیفه شد. سرداران مسلمانان در مدّت خلافت او در اطراف و اكناف به پیشرفت های خود ادامه می دادند و بر قلمرو حكومت اسلامی می افزودند. مغیرة بن شعبه پس از فتح همدان به ری رفت و آن شهر را محاصره كرد. برخی برآنند كه ری در زمان خلیفه دوم فتح شده است(5).



عمرو بن عاص در سال 25، اسكندریه را فتح نمود و در همین سال نیز عثمان بن ابی العاص «سابور» را گشود. و در سال 27 عبداللّه بن سعد بن ابی سرح «افریقیه» را به تصرّف در آورد و عبداللّه بن زبیر را برای رساندن خبر فتح به عثمان به مدینه فرستاد و با لشكری به سرزمین «نوبه» رهسپار گردید، تا آن جا را بگشاید و قبرس هم به دست معاویة بن ابی سفیان فتح شد(6).



یكی از دهقانان خراسان عبداللّه بن عامر را از راه كوتاهی به «قومس» برد و از آن جا به نیشابور رساند. عبداللّه در سال سی نیشابور را فتح كرد و با اهالی طبسین از در مصالحه در آمد و «ابرشهر» را بعد از محاصره بگشود و احنف بن قیس را به «مروالروز» فرستاد. قیس بن هیثم الصلت كه به ربعی از خراسان حكمرانی داشت، به طخارستان رفت و آن سامان را فتح نمود. خلیفه، حبیب بن مسلمه فهری را به ارمنستان فرستاد و او هم قسمتی از خاك ارمنستان را جزو قلمرو اسلامی كرد(1). سلمان بن ربیعه باهلی نیز حبیب بن مسلمه را در فتح ارمنستان كمك كرد.



عثمان، سلمان بن ابی ربیعه را مأمور كرد تا تمام خاك ارمنستان را فتح كند. او تا بیلقان پیش رفت. مردم آن شهر با وی از در صلح در آمدند. و از آن جا به «برذعه» و سپس به «شروان»، «لكز»، «شابران» و «فیلان» رفت و این مواضع را بگرفت...(2).



اگر خواسته باشیم درباره فتوحاتی كه در زمان خلیفه سوم رخ داد، بحث كنیم، مطلب به درازا می كشد كه از حوصله این نوشتار خارج است.



اجمالا باید بگوییم كه در مدّت زمامداری این خلیفه قلمرو حكومت اسلامی توسعه شایانی یافت و غنایم فراوانی نیز نصیب مسلمانان شد. امّا چنان كه در مآخذ معتبر آمده است، خلیفه در مصرف غنایم و ثروت های بیت المال موازین اسلامی را در نظر نمی گرفت و آن طور كه اجتهاد و رأیش اقتضا داشت، آنها را هزینه می نمود. در بحث های آینده خواهد آمد كه تبعیضات و حیف و میل ها سبب شد كه مردم نسبت به خلیفه بدگمان شدند و او را به قتل رسانیدند(3).



از جمله آن كه عثمان به ابن مسعود كه بیت المال كوفه در دستش بود، گفت: «تو خازن ما هستی!»امّا او كه خود را خزانه دار مسلمانان می دانست، كلید بیت المال را به او پس داد(4).



نظیر همین ماجرا درباره عبداللّه بن ارقم روی داد. او نیز اظهار داشت كه تصوّر من این بوده كه خازن مسلمانانم; امّا اكنون كه معلوم شده خزانه دار خلیفه ام، چنین مسؤولیتی را نمی پذیرم(5).

1 . الخراج و النظم المالية، ص 104; الكامل في التاريخ، وقايع سال 12 و 13 هجرت.



2 . الكامل في التاريخ، وقايع سال 13.



3 . وفاء الوفاء، ج2، ص 157; معجم البلدان، مادّه «فدك»; صحيح بخاري، كتاب فرض الخمس.

1 . ترجمه فيض الاسلام، نهج البلاغه، نامه 45.



2 . المستدرك علي الصحيحين، ج3، ص124. اين حديث بنا به شرط بخاري و مسلم خبر صحيح تلقي مي شود; ايشان آن را نقل نكرده اند. اطراف الحديث النبويّ الشريف، حرف «عين»، ج5، ص466; الصواعق المحرقه، ص 76.



3 . الصواعق المحرقه، ص77.



4 . يس (36) آيه 20.



5 . مؤمن(40) آيه 28.



6 . انساب الاشراف، ج2، ص146.

1 . كشف الغمه، ج1، ص118.



2 . المستدرك علي الصحيحين، ج 3، ص 125. اين حديث بنا به شرط مسلم از اخبار صحاح است و آن را روايت نكرده است.



3 . أسد الغابة، ج3، ص116.



4 . انساب الاشراف، ج2، ص97; الاستيعاب، ج3، ص41.



5 . اكنون برخي از روايات را در اين باره مي آوريم:



در صحيح بخاري، ج2، ص343 و صحيح مسلم، ج 16، ص4: عن النبي(صلي الله عليه وآله) أنّه قال: فاطمةُ سيّدةُ نساء أهل الجَنة.



و نيز در صحيح بخاري، در همان صفحه و صحيح مسلم، در صفحه ياد شده، آمده است: إنّما فاطمةُ بضْعَةٌ منّي يُؤذيني ماآذاها و يَنصِبني ما أنصبَها; همانا فاطمه پاره تن من است. مرا آزار مي دهد، آنچه او را آزار دهد و ناراحتم مي سازد، آنچه او را ناراحت سازد.



و عن امّ سلمة: «أنّ النبي(صلي الله عليه وآله) جَلَّلَ عَلي الحَسَنِ وَ الحُسينِ وَ عليّ و فاطمة كساءً ثمّ قال: اللّهُمَّ هؤلاء أهلُ بيتي و خاصّتي أذهب عنهُمُ الّرِجسَ وَ طهّرهمُ تطهيراً». فقالَتْ امُّ سَلَمةَ عليّ و أنا مَعهم يا رسولَ اللّهِ؟ قال: إنَّكَ إلي خَير. سنن ترمذي، ج13، ص249; ابن حنبل، مسند جزء 5، ح 3062; صحيح مسلم، ج15، ص176; المستدرك علي الصحيحين، ج3، ص148; المنحة المعبود، ج2، ص129، قريب به همين مضمون است. همانا پيامبر(صلي الله عليه وآله)حضرت امام حسن، امام حسين، حضرت علي و حضرت فاطمه(عليها السلام) را زير جامه اي قرار داد; سپس عرض كرد: بار خدايا! اينان اهل البيت و ويژگيان منند. پليدي را از ايشان ببر و كاملا ايشان را پاك گردان. اين روايت را اكثر محدّثان نقل كرده اند: اسد الغابة; تفاسير فريقين ذيل آيه «انّما يريد اللّه ليذهب ...» سوره احزاب; شواهد التنزيل، ذيل همان آيه. و از عايشه درباره حضرت فاطمه چنين نقل شده است: ما رأيت أحداً كانَ أصدقَ لَهجةً مِنها إلاّ الّذي وَلَدَها». و هذا حديث صحيح علي شرط الشيخين. المستدرك علي الصحيحين، ج 3، ص161 يعني: هيچ كس را نديدم كه از حضرت فاطمه راستگوتر باشد، مگر پدرش، و اين حديث بنا به آنچه بخاري و مسلم شرط كرده اند، صحيح است. در صحيح بخاري در باب فضايل اصحاب پيامبر(صلي الله عليه وآله) آمده است: فاطمة بضعة منّي فَمَنْ أغضبها فقد أغضبني; فاطمه پاره تن من است. كسي كه او را به خشم آورد، مرا به خشم آورده است. كنز العمال، ح 34222.

1 . فتوح البلدان،ج 1، ص35; وفاءالوفاء، ج2، ص160; السقيفه، ص 101.



2 . فتوح البلدان، ج1، ص35; وفاءالوفاء، ج2، ص160; السقيفه، ص 101; الصواعق المحرقه، ص 22.



3 . در كتاب وفاءالوفاء، ج2، ص157 و صحيح بخاري، باب فرض الخمس، در روايت صحيح از عروة بن زبير چنين نقل كرده است: «إنّ عائشةَ أخبرته أنّ فاطمةَ ابنةَ رسَولِ اللّه سألت أبابكر بعدَ وفاةِ رسولِ اللّه أن يُقسم لها ميراثها ممّا ترك رسول اللّه. ممّا أفاءَ الله عليه فقال لها أبوبكر: إنّ رسولَ اللهِ قال لانورّث ما تركنا صدقة. فَغَضِبَت فاطِمَةُ فهجَرَت أبابكر فَلَم تَزَل مهاجرته حتي تُوُفّيت; عايشه به عروة بن زبير خبر داد كه فاطمه(عليها السلام)دختر رسول خدا پس از وفات آن حضرت از ابوبكر خواست كه ارث او را از ماترك رسول خدا كه به عنوان «فيء» خداوند در اختيار آن حضرت بود، به او بدهد. ابوبكر به او گفت: پيامبر خدا فرمود: ما ارث نمي دهيم. ماترك ما صدقه است. حضرتش (پس از شنيدن اين حرف) غضبناك شد و از ابوبكر دوري جست و اين دوري جستن ادامه داشت، تا آن بانو وفات يافت». البداية و النهاية، ج5، ص285; السيرة الحلبية، ج3، ص399; المستدرك علي الصحيحين، ج3، ص162.



4 . ابن أبي الحديد، شرح نهج البلاغه، ج16، ص274.



5 . الدرالمنثور، ج4، ص177; شواهد التنزيل، ص 340.



6 . شواهد التزيل، ص 340.

1 . سموّ المعني في سموّ الذات، ص 32: أظهرَ أبوبكر الأسَفَ علي أنّه لَم يُعطِها فدكاً; اعلام النساء، ج4، ص126; كنز العمال، ج5، ص631، ح 14113.



2 . معجم البلدان، حرف «فاء»; وفاء الوفاء، ج2، ص160; ابن أبي الحديد، شرح نهج البلاغه، ج16، ص261; اعلام النساء، ج4، ص120.



3 ـ 5 . اعلام النساء، ج 4، ص 120.



6 . معجم البلدان، حرف «فاء»; وفاء الوفاء، ج2، ص160; ابن أبي الحديد، شرح نهج البلاغه، ج16، ص261; اعلام النساء، ج4، ص120.

1 . اعلام النساء، ج4، ص116; ابن أبي الحديد، ميزان الاعتدال، ج 16، ص249; نهايه ابن اثير، مادّه، «لمم». في حَديث فاطِمةَ إنّها خَرَجَت في نِسائها يتوطّأ ذيلَها إلي أبي بكر فعاَتَبته ... . و ابوالحسن علي بن عيسي اربلي در كشف الغمة،از كتاب السقيفة و فدك كه بر ابي بكر جوهري قرائت شده است محدّثان اهل سنّت ابوبكر جوهري را توثيق كرده و او را پرهيزگار دانسته و ستوده اند. اعيان الشيعه، ج1، ص215 به نقل از ابن أبي الحديد. در كتاب اعيان الشيعه، ج1، همان صفحه سندهاي متعدّدي براي اين خطبه ذكر نموده است.

1 . وفاءالوفاء، ج 2، ص161; اعيان الشيعه، ج 1، ص 318.



2 . اعيان الشيعه، ج1، ص318; معجم البلدان، حرف «فاء» فدك: ادّي اجتهاد عمر أن يردّ فدك إلي ورثة رسول اللّه; وفاء الوفا، ج2، ص160; بيهقي، سنن، ج6، ص301: أقطع عثمان فدك لمروان، قال الحافظ ابن حجر إنّما أقطع عثمان فدك لمروان.



3 . بحارالانوار، ج19، ص349; الكامل في التاريخ، وقايع سال دوم هجرت، جنگ بدر.

1 . صحيح بخاري، ج2، ص343; صحيح مسلم، ج16، ص4; الصواعق المحرقه، ص 77.



2 . منابع زير كه مراجعه شد، بر اين امر دلالت دارد:



ـ ابن جوزي، صفة الصفوة، ج2، ص8.



ـ حاكم نيشابوري، مستدرك، ج3، ص162.



ـ ابن حنبل، مسند، ج 1، ص6و9.



ـ صحيح بخاري، باب فرض الخمس و اوّل كتاب فرائض.



ـ عمر كحاله، اعلام النساء، ج 4، ص 131.



ـ أبي بكر احمد بن حسين، سنن بيهقي،ج 6، ص300.



ـ علي بن برهان الدين شافعي، السيرة الحلبيه، ج 3، ص399.



ـ علي بن السيد شريف، وفاء الوفاء باخبار المصطفي، ج2، ص157.



ـ تاريخ طبري، ج2، ص448 و ج8، ص202.



ـ متقي هندي، كنزالعمّال، ج5، ص604.



ـ ابن كثير دمشقي، البداية و النهاية، ج6، ص333.



ـ صحيح مسلم به شرح نووي، ج12، ص77.

1 . وفاءالوفاء، ج2، ص121: «دُفِنَت فاطمةُ لَيلا في زاوية في دارِ عقيل و بينَ قبرِها و بينَ الطَّريقِ سبعةُ أذرُع». در بحارالانوار، ج43، ص 211 آمده است كه آن حضرت وصيّت كرد كه قبرش مخفي باشد. در ابن أبي الحديد، ج16، ص281: آمده است: روي انه عفي قبرها ... .



2 . نام ام ايمن، بركه است. او كنيزي بود كه پيامبر(صلي الله عليه وآله) او را به ارث مالك شده بود و در هنگام ازدواج با حضرت خديجه آزادش نمود. هر وقت پيامبر(صلي الله عليه وآله) به او نگاه مي كرد، مي فرمود: اين بقيّه خاندان من است. او از زنان مهاجر است. در احد حاضر شد و به پرستاري ومداواي مجروحان پرداخت. در كودكي پيامبر(صلي الله عليه وآله) را پرستاري مي كرد. و كرامتي براي او نقل شداست. پيامبر او را «يا امة» خطاب مي كرد.ابن سعد، طبقات، ج8، ص223.

1 . السيرة الحلبيه، ج3، ص400. و در مروج الذهب، ج3، ص252 از كتابي كه عمرو بحر بن جاحظ تأليف نموده، چنين نقل كرده است: «وَ يُذكَرُ في ذلكَ الكتابِ فِعلُ أبي بكر في فدك و غيرِها و قصّتهُ مَعَ فاطمةَ ـ رضي اللّه عنهاـ و مطاَلَبتُها بارثها من أبيها(صلي الله عليه وآله) و استشهادُها ببعلِها و ابنيها و أمّ أيمن».



در فتوح البلدان، ج1، ص38 آمده است كه رباح آزاد شده رسول خدا نيز شهادت داده است.



2 . مراد از «أبنائنا» حضرت امام حسن و امام حسين(عليهما السلام) است و مقصود از «أنفسنا» حضرت محمّد(صلي الله عليه وآله) و حضرت علي(عليه السلام)است. فخر رازي، تفسيرالكبير، سوره آل عمران، آيه 61; روح البيان و تفسير قرطبي و ... ذيل آيه مباهله از سوره آل عمران.



3 . طبقات الكبري، ج2، ص318. وي در اين باره چندين روايت با سندهاي مختلف نقل كرده است.

1 . صحيح بخاري، ج4، ص387; أبويوسف، الخراج، ص 42.



2 . يُوصيكُمُ اللّهُ في أولادِكُم لِلذَّكَرِ مثلُ حظِّ الأُنثَيَيْنِ نساء (4) آيه 11.



3 . «... فهب لي مِنْ لَدُنْك وليّاً يَرِثُني وَ يَرِثُ مِن آلِ يعقُوبَ واجعَلهُ ربِّ رَضيّاً.» مريم(19)آيه 5 ـ 6.



4 . «... و أُولوُا الأرحام بعضُهُم اولي ببعض في كِتاب اللّهِ.» انفال (8) آيه 75.



5 . فتوح البلدان، ج 1، ص/34; معجم البلدان، حرف «فاء»; ابن أبي الحديد، شرح نهج البلاغه، ج16، ص228; وفاءالوفاء، ج2، ص157; صحيح بخاري، اول كتاب فرائض.



6 . الاموال، ص 17; كنزالعمال، ج 5، ص625.

1 . البيّنه علي المدّعي و اليمين علي من أنكر: فقه السنة، ج3، ص419; كشاف القناع عن متن الاقناع، ج6، ص432; وسائل الشيعه، كتاب القضاء.



2 . فقه السنة، ج3، ص453; كشاف القناع، ج6، ص434; الروضة البهية، ج 1، ص295.



3 . الامامة و السياسة،ج 1، ص20; اعلام النساء، ج 4، ص124.



4 . بيهقي، سنن كبري، ج6، ص301; كنزالعمال، ج5، ص605; ابن كثير، البداية و النهاية، ج6، ص333; عمركحاله، اعلام النساء، ج 4، ص123. در الامامة و السياسية، ج1، ص20 آمده است: ابوبكر و عمر بر آن حضرت وارد شدند كه از وي رضايت حاصل كنند. او از ايشان اعراض فرمود و جواب سلامشان را نداد.



5 . ابن أبي الحديد، شرح نهج البلاغه، ج16، ص245.

1 . همان، ص227.



2 . همان، ص 228.



3 . كنز العمال، ج5، ص631، ح 14113; تاريخ طبري، ج1، ص2140; مروج الذّهب، ج1، ص518; تاريخ يعقوبي، ج2، ص137; السقيفة و فدك، ص 140.



4 . وفاءالوفاء، ج2، ص157. ابن شيبة نيز اين مضمون را روايت كرده است. شرح ابن أبي الحديد، ج 16، ص230.

1 . السيرة الحلبيه، ج3، ص398.



2 . ابن أبي الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 16، ص231; ابوبكر جوهري، السقيفه، ص 115.



3 . الخراج، ص 19; براي مزيد اطلاع در اين باره به مدارك زير رجوع شود: كنزالعمال، ج5، ص604، ح 14069 و ج5، ص605; صحيح بخاري، ج4، ص210; معجم البلدان، مادّه فدك; ابن أبي الحديد، شرح نهج البلاغه، ج16، ص230.



4 . «و اعلموا أنّما غنمتم من شيء فأنَّ لِلّه خُمسَه و للرسول ولذي القربي...» انفال(8)آيه41.



5 . «ما أفاءَ الله علي رسوله من أهل القري فللّه و للرسول ولذي القربي...» حشر(59) آيه 7.



6 . «ما آتاكم الرسول فخذوه...» حشر(59) آيه 7.

1 . تفسير كشاف، ج20، ص159; النص و الاجتهاد، ص 51.



2 . ابن أبي الحديد، شرح نهج البلاغه، ج16، ص230; صحيح مسلم، ج12، ص76 ـ 77; ابن حنبل، مسند، ج1، ص55.



3 . الاموال، ص 343 ـ 344.



4 . نسائي، سنن، اوّل كتاب، قسم الفيء، ج7، ص129.



5 . ابن أبي الحديد، شرح نهج البلاغه، ج16، ص231.

1 . متن روايت را براي مداقه و تحقيق تا جايي كه مربوط به مورد بحث است، نقل مي كنيم: عن مالك بن أوس بن الحدثان قال: بينا أنا جالس عند عمربن الخطّاب إذ دخل «يرفأ» فقالَ: هل لكَ في عثمانَ و سعد و عبدالرحمن و الزبير يستأذنون عليك؟ قال: نعم، ثم لبث قليلا، ثم جاءَ فقال: هل لكَ في علي و العبّاس يستأذنان عليك؟ قال: أَذِنَ لهما. فلمّا دخلا قال عبّاس: يا أميرالمؤمنين! اقضِ بيني و بينَ هذا ـ يعني علياً ـ و هما يختصمان في الصوافي التي أفاءَ الله علي رسوله من أموال بني النضير، قال: فاستبّ عليّ و العبّاس عند عمر! فقالَ عبدُالرحمن يا اميرالمؤمنين! اقضِ بينهما و أرِحْ أحدَهُما من الآخر فقال عمر: أُنْشدُ كُم بالله الذي تقوم بإذنه السماواتُ و الأرض، هل تعلمون أنّ رسول الله(صلي الله عليه وآله)قال: «لانورّث ما تركناه صدقة»؟ قالوا: قد قال ذلك فأقبل علي العباس و عليّ فقالَ: أنشدكما الله هل تعلمان ذلك؟ قالا: نعم... .



الاموال، ص 17; صحيح بخاري، باب الخمس; شرح ابن أبي الحديد، ج 16، ص 221 ـ 222.



2 . (قال عمر) حدثني أبوبكر و حَلَفَ بالله أنّه لصادق. كنز العمال، ج 5، ص 588.

1 . فتوح البلدان، ج 1، ص 34; معجم البلدان، حرف «فاء»; ابن أبي الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 16، ص228; صحيح بخاري، اول كتاب فرائض.



2 . صحيح مسلم، به شرح نووي، ج 12، بحث فيء.



3 . ابن أبي الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 16، ص 223.



4 . همان، ص 22.

1 . وفاء الوفاء، ص 1570; صحيح بخاري، باب فرض الخمس; صحيح مسلم، شرح نووي، ج 12، ص 77.



2 . بيهقي، سنن، ج 6، ص 301; البداية و النهاية، ج 6، ص 333; اعلام النساء، ج 4، ص 123; در الامامة و السياسة آمده است كه از شدت ناراحتي جواب سلامشان را نداد.

1 . اين حديث به چندين سند، از ابي سعيد خدري عطيه عوفي، ابن عباس، و امام صادق(عليه السلام) نقل شده است. سيوطي، الدرالمنثور، سوره اسراء، آيه 17: «و آتِ ذي القربي حقّه»; حاكم، شواهد التنزيل، ذيل همان آيه; طوسي، التبيان، همان آيه; فتوح البلدان، ص 350; وفاء الوفاء، ج 20، ص 160; السفينة، ص 101.



2 . نهج البلاغه، فيض الاسلام، نامه 45.



3 . بلاذري، انساب الاشراف. به چندين سند نقل شده است و نيز در الاستيعاب، ج 8، ص156 آمده است.



4 . الاستيعاب، ج 8، ص 157.



5 . انساب الاشراف، ج 2، ص 100; الاستيعاب، ج 8، ص 157.



6 . اين خطبه را قبل از سيّدرضي، ديگران نيز روايت كرده اند. براي مزيد اطلاع ر.ك: عبدالزهراء الحسيني، مصادر نهج البلاغه و اسانيدها، ج اول، از ص 309 به بعد.

1 . «لايَنالُ عَهْدِي الظّالِمينَ.» بقره (2) آيه 124.



2 . عمر گفت: اگر نبوت و خلافت در بني هاشم باشد، بر ديگران تكبر خواهند كرد. تاريخ طبري، ج1، ص1769.



3 . ابن هشام، السيره النبويه، ج4، ص 306 ـ 307; طبقات الكبري، ج3، ص181 ـ 182; انساب الاشراف، ج1 ،ص581.

1 . طبري، الامامة والسياسه، ج 1، ص16 و ج3، ص220.



2 . تاريخ طبري، ج3، ص222; السيرة الحلبيه، ج3، ص379.



3 . انساب الاشراف، ج 1، ص582; الكامل في التاريخ، ج2، ص216.



4 . الكامل في التاريخ، ج2، ص214.



5 . تاريخ طبري، ج3، ص223; الامامة و السياسه، ج 1، ص16.



6 . تشيع در مسير تاريخ، ص 44; الكامل في التاريخ، ج2، ص214 و 217; حديث السقيفه و الامامة و السياسه، ج1، ص13 ـ 16; ابن هشام، السيرة النبويّه، ج 4، ص307; انساب الاشراف، ج1، ص580; تاريخ طبري، ج 3، ص 219 ـ 221; الطبقات الكبري، ج3، ص182: و سمع عمرالخبر... فأرسل إلي أبي بكر أن إليّ... قد حدث أمر لابدّ لك من حضوره...



7 . ابن سعد، الطبقات الكبري، ج 2، ص 267; ابن هشام، السيرة النبويه، ج 4، ص205.

1 . الطبقات الكبري، ج2، ص268.



2 . تشيع در مسير تاريخ، ص 61.



3 . رسول جعفريان، تاريخ تحول دولت و خلافت از برآمدن اسلام تا برافتادن سفيانيان، ص72 ـ 73; شرح ابن أبي الحديد، ج 12، ص 82 ـ 83.



4 . الكامل في التاريخ، ج2، ص219; الامامة والسياسه، ج1، ص19; تاريخ طبري، ج3، ص219; السيرة الحلبيه، ج3، ص395; انساب الاشراف، ج1، ص582: لم يشرعوا في تجهيز رسول الله إلاّ بعد تمام البيعة لأبي بكر ...



5 . الامامة و السياسه، ج1، ص12; تاريخ طبري، ج3، ص218.

1 . حديث منزلت را مي توانيم از احاديث متواتر بدانيم و از احاديث مسلّم است. مسلم در صحيح خود آن را به چندين سند نقل كرده است: صحيح مسلم، ج15، ص174; بخاري نيز در صحيح خود آن را آورده است. صحيح بخاري، ج4، ص208; الاستيعاب، ج3، ص44; حديث غدير نيز از احاديث بسيار معتبر است و شكي در صحّت آن نيست و به اسناد متعدد روايت شده است. براي اطلاع كامل از اسناد آن ر.ك: اعيان الشيعه، ج 1، ص290 ـ 291.



2 . الطبقات الكبري، ج3، ص189 ـ 190; اسحاق بن احمد، سيرة رسول الله، تصحيح دكتر اصغر مهدوي، ص1107; شرح نهج البلاغه، ابن أبي الحديد، ج1، ص159 ـ 161; سيد احمد زيني (دحلان)، السيرة النبويه و الآثار المحمديه، ضميمه السيرة الحلبية، ج 2، ص380 ـ 381.



3 . عن ابن عباس: قال: لَمااشتدَّ بالنبي(صلي الله عليه وآله) وَجَعه قال: ائتوني بكتاب أكتب لكم كتاباً لاتَضلّوا بعده. قال عمَرُ: إنّ النبي غلبه الوجعُ و عندنا كتاب الله حسبنا فاختلفوا و كثراللغظُ. قال: قوموا عنّي و لا ينبغي عندي التنازعُ. فخرجَ ابنُ عباس يقول: إنّ الرزيّةَ كلَّ الرزيّةِ ما حال بينَ رسولِ الله و بينَ كتابِه. صحيح بخاري، ج 1، ص37; در صحيح مسلم، ج11، ص15 به شرح النوووي نيز مضمون حديث بخاري آمده است كه قسمتي از آن چنين است: أكتب لكم كتاباً لن تضلّوا بعده أبداً فقالوا: إنّ رسولَ اللهِ يَهجُر. در انساب الاشراف، ج1، ص562 از جابر و ابن عبّاس اين موضوع با دو سند نقل شده است. در كنز العمال، ج 5، ص 644 نيز قريب به اين مضمون آمده است. طبقات الكبري، ج2، ص242 ـ 244; صحيح بخاري، ج8، ص87; سيره ابن هشام، ج4، ص303 ـ 304: حتي خَرَجَ صوتُه(صلي الله عليه وآله) من باب المسجد يقول: أيّهاالناس سُعِرتِ النارُ و أَقبلتِ الفِتَنُ كَقِطَعِ الليلِ المُظْلِم...



4 . شهرستاني، الملل و النحل، ج1، ص22: ماسلَّ سيف في الإسلام علي قاعِدة دينيّة مثل ما سلَّ علي الإِمامةِ.



5 . قسمتي از اين مطالب از دائرة المعارف بزرگ اسلامي، ج5، ص221، شرح حال ابي بكر، بر گرفته شد.

1 و 2 . الكامل في التاريخ، ج2، ص216; الامامة و السياسه; السيرة الحلبيه، ج3، ص385 و 395; الطبقات الكبري، ج3، ص181 و الاموال ابوعبيد، ص 144.



3 . السيرة النبوية و الآثار المحمدية، ضميمه السيرة الحلبيه، ج2، ص380 ـ 381. ابوبكر و عمر و ابوعبيده از لشكرگاه در هنگام شدت يافتن بيماري پيامبر به مدينه بازگشتند. اسدالغابه، حرف الهمزه و السين.



4 . شهرستاني، الملل و النحل، ص 21.



5 . الكامل في التاريخ، ج2، ص221.



6 . همان، ص284; الطبقات الكبري، ج3، ص184.



7 . همان، ص287; الامامة و السياسة، ج1، ص25; الطبقات الكبري، ج3، ص199.



8 . الامامة و السياسة، ج1، ص25.



9 . انساب الاشراف، ج1، ص587; الامامة و السياسة، ج1، ص18.

1 . ابن سعد، الامامة و السياسة، ج1، ص28; ج3، ص342; طبري، ج4، ص227.



2 . ابن هشام، السيرة النبويه، ص 267.



3 . تلخيص «از هجرت تا وفات» در مجموعه مقالات محمّد خاتم پيامبران، دكتر شريعتي، ص 344 ـ 345.



4 . تاريخ طبري، ج2، ص443; الامامة و السياسة، ج1، ص20; عقدالفريد، ج4، ص260.

1 . انساب الاشراف، ج1، ص586; كنزالعمال، ج5، ص651.



2 . تاريخ طبري، ج3، ص222; الكامل في التاريخ، ج2، ص219.



3 . شيخ مفيد، الجمل، ص 119; نهج البلاغه، ابن أبي الحديد، ج 1، ص219.



4 . الكامل في التاريخ، ج2، ص216; الامامة و السياسة، ج1، ص17; صحيح بخاري، ج4، ص194; انساب الاشراف، ج1، ص582; تاريخ يعقوبي، ج 2، ص107; الطبقات، ج3، ص616.



5 . كنزالعمال، ج5، ص653.



6 . الطبقات، ج 3، ص617; انساب الاشراف، ج1، ص589; اسدالغابه، باب السين و العين.

1 . انساب الاشراف، ج1، ص589.

1 . الخراج و النظم المالية، ص 150; ابو يوسف، خراج، ص 47; الام، كتاب الفيء، ج4، ص81; فتوح البلدان، ج1، ص458.



2 . كامل التواريخ، ج2، ص345.

1 . تاريخ طبري، ج1، ص2769.



2 . واللّه لأدعون عليك في كلّ صلاة. ابن أبي الحديد، شرح نهج البلاغه، ج16، ص214 و در الاستيعاب، ج6، ص404 آمده است كه حضرت فاطمه را مورد تهديد قرار گرفت. و نيز در اعلام النساء، ج4، ص124; عبدالفتاح عبدالمقصود، السقيفة و الخلافة، ص 234; ابوبكر جوهري، السقيفة، ص 102.



3 . ابن أبي الحديد، شرح نهج البلاغه، ج16، ص280.



4 . در اين باره به مآخذ زير مراجعه شده است: الامامة و السياسة، ج1، ص18 و 20; تاريخ طبري، ج2، ص448; مروج الذهب، ج1، ص657; تاريخ يعقوبي، ج 2، ص105; اسدالغابة، ج3، ص322; الاستيعاب، ج2، ص244; صحيح مسلم، ج 5، ص153 ـ 154; الصواعق المحرقه، ص9.

1 . تاريخ يعقوبي، ج2، ص145; تاريخ طبري، ج3، ص578.



2 . تاريخ يعقوبي، ج2، ص140; تاريخ طبري، ج 3، ص441.

1 . الخراج، ص 34; الاموال، ص 64.



2 . الخراج، ص 14.



3 . شافعي نيز همين رأي را داده و گفته است: كلّ ماحصل من الغنائم من دارالحرب قسّم... تفسير قرطبي، ذيل آيه: «و اعلموا أنّما غنمتم...».

1 . الاموال، ص 63.



2 و 3 . الخراج و النظم المالية، ص 105 ـ 107.



4 . و آنچه را خداوند به پيامبرش برگشت داد، شما در آن باره اسب و شتري نتاختيد. حشر(59) آيه 6.



5 . آنچه را كه خداوند از اهل قريه ها به پيامبرش برگردانيد، براي خداوند و براي پيامبرش و براي خويشاوندان پيامبر و يتيمان و بينوايان و رهگذران است و اين بدان جهت است كه (ثروت ها) بين توانگرانشان دست به دست نگردد (كه فقيران مالي نداشته باشند كه نيازهاشان را برآورده سازند). حشر (59) آيه 7.

1 . (آن اموالي كه برگشت داده شده) براي بينواياني است كه هجرت كرده اند; همان كساني كه از خانه ها و اموالشان باز داشته شده اند، در حالي كه (به سبب هجرت) فضل (و رحمت) و خشنودي خدا را طلب مي كنند. حشر (59) آيه8.



2 . كساني كه پيش از مهاجران در جايگاه (مدينه) مأوا گرفتند و ايمان را خالص گردانيدند، (نيز از فيء) برخوردار مي شوند. اينان كساني را كه به نزدشان هجرت كنند، دوست دارند و در فكر (و ذهن) خود به آنچه به مهاجران (از غنايم) داده شوند، نيازي احساس نمي كنند (و اظهار نارضايتي نمي كنند) و مهاجران را بر خويش مقدّم مي دارند، هر چند نسبت به آنچه ايثار مي كنند، نياز داشته باشند. حشر(59) آيه 10.



3 . و كساني كه پس از ايشان مي آيند، مي گويند: خدايا! ما و برادرانمان را كه در ايمان بر ما سبقت گرفتند، بيامرز. حشر (59) آيه 10.



4 . الخراج و النظم المالية، ص 107 ـ 108; اقتصادنا، ص 445.



5 . اقتصادنا، ص 443.

1 . شيخ انصاري، مكاسب، ص 162; اقتصادنا، ص 443.



2 . شيخ انصاري، مكاسب، ص 162; اقتصادنا، ص 443; وسائل، ج11، ص118.



3 . شيخ انصاري، مكاسب، ص 162; اقتصادنا، ص 444.



4 . اقتصادنا، ص 445; وسائل، ج11، ص120.



5 . تاريخ يعقوبي، ج2، ص140.



6 . همان، ج2، ص141.

1 . همان، ج 2، ص144 ـ 145.



2 . همان، ج2، ص145.



3 . الخراج و النظم الماليه، ص177; تاريخ اليعقوبي، ج2، ص143 ـ 145.



4 . تاريخ تحوّل دولت و خلافت از برآمدن اسلام تا برافتادن سفيانيان، ص 134; انساب الاشراف، ج4، ص518.



5 . همان.